Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Secret Side_ch1

 این داستان تخیلیه نویسنده اش خودمم دردست تایپه و اینترنت هم همیشه ندارم بنابراین ممکنه یکم دیر به دیر اپ کنم اما دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نه!

امیدوارم خوشتون بیاد پوسترشم به زودی همراه تیزر میزارم براتون

 1فصل


خورشید باانفجار رنگهای مسحور کننده طلوع کرددوشیزه ی جوان از خواب بیدار شد،اولین فکری که از ذهنش گذشت این بود:چه روز خوبی برای مردن!"از تخت پایین جست موهای اشفته اش را تند تند شانه زد دست و صورتش را شست و بدون اینکه خودش را با فکر به همسر اینده اش اذیت کند پیراهن سرتاسر سیاه عروسی اش را پوشیدموهایش را یکطرفی بافت و به چشمانش سرمه کشید کمی عطر رز سیاه به خودش زد،بعد از اینکه پاهایش را در چکمه های سیاه وبراقش فروکرددوان دوان از اتاق دوست داشتنی اش خارج شدو پله های دژسنگی و دلگیر را طی کرد نامزدش از بدقولی بیزار بود ومجازات خوبی برای کسانی که اورا منتظرمیگذاشتند در نظر میگرفت ولو انکه ان شخص عشقش باشد.کالسکه بیرون در منتظر بود کالسکه چی در را برای اوگشود وکمکش کرد تا سوار شود،سریع تر از انکه فکرش را میکرد به قصر عظیم نامزدش رسیدنداوپیاده شد دوردیف منظم ازاشباح تاریکی در دوطرف ورودی قصر تشکیل شده بوددوشیزه وارد قصر شدیکی از خدمه اورا به بخش شمالی برد تنهامحلی که اوحق داشت بدون حضور شخص پادشاه اقامت داشته باشد حالا تنهاکاری که باید انجام میداد صبر کردن بود.دوشیزه ی جوان غروب افتاب را نظاره کرد اوچندروز بود که منتظر بود اما خبری از پادشاه-نامزدش-نبود هرچند دوشیزه زیاد اهمیتی نمیداد به حال او مطمئن بود روزهای خوب زیادی برای مردن وجود داشت.

غنودن،ارام گرفتن،امیدداشتن،رویای طلوع زیبای خورشید همگی دراین کاخ اسرار امیز بی معنی بودند وجود دوشیزه ای با ان زیبایی انسانی همانقدردران مکان نامتناسب بود که حضور یک اهو در اغل میش ها،به طوری که کم کم داشت از موجودیت خودش بیزارمیشد بارها به این فکر افتاده بود که پیغامی برای همسرش بفرستد وازاو عاجزانه بخواهد به این اسارت نامحسوس پایان دهد اما هربار غرور وعقلش مانع میشدنداگر این یک جنگ قدرت پنهان بین او وپادشاه بود نباید میباخت پای ابدیتش درمیان بود واین همه چیز را سخت تر میکرددوباره با افکاری مغشوش به خواب رفت .با طلوع خورشید دورباطل زندگی اش را از سر گرفت.

نگه داشتن حساب روزهادر این قصر که هیچ اتفاق جدیدی در ان نمی افتاد تنها وقت تلف کردن بود دوشیزه ی جوان دیگر به ان کرختی و بطالت عادت کرده بود تقریبا فکر میکرد همیشه انطور خواهد بود اما پادشاه طبق معمول اورا غافلگیر کرد؛دوشیزه مجبور بود برای جلوگیری از دیوانگی خودرا سرگرم کند وبرای سرگرم کردن خودش با حداقل امکانات نیاز داشت کمی خلاقیت به خرج دهد بنابراین از یکی از ندیمه هایش خواست درصورت امکان کمی بذر برای او دست و پاکند چرا که متوجه شده بود خاک با غچه های سرمازده وبیروح برای کاشتن گل و گیاه مناسب است همچنین او در انبارداخل اشپزخانه وسایل کامل باغبانی پیدا کرده بود که مشخصا از زمان خریدشان حتی یکبار هم مورد استفاده قرار نگرفته بودندتعجبی هم نداشت ان قصر دراندشت حتی یک درختچه هم نداشت درنتیجه باغبانی نداشت که وسایل را به کار گیرد دوشیزه وقتی مطمئن شد که برداشتن ان وسایل موردی ندارد انهارا برداشت وبذرهایی که خدمتکار برایش اورده بود را مطابق اموزه های مادرش کاشت بعضی هاراباید در عمق خاک برخی را در سطح میکاشت بعضی را هم ابتداباید در دستمالی مرطوب میگذاشت تا جوانه بزنند و کمی رشد کنندسپس انهارا میکاشت همه جور گیاهی در بین انها پیدا میشد،گل ناز گل سرخ گل داوودی پیچک های رونده خشخاش رزماری توت وحشی حتی سبزیجاتی مثل هویج کلم کاهوو ترب سفید ایده های زیادی برای کاشت انها داشت هرکدام را با وسواس تفکیک میکرد و با هرطرحی که دلخواهش بود میکاشت،او برای سبزیجات باغچه ای جداگانه در نظر گرفت.

دیگر مهم نبود شوهرش حتی به دیدن او هم نیامده یا اینکه کاملا تنها و فراموش شده در ترسناک ترین کابوس پهلوانان اقامت دارد او با باغش خوش بود بذر ها کم کم جوانه میزدند بخش شرقی به علت افتاب گیر بودن هوای گرم تری داشت وساعت هایی که دوشیزه ی جوان مشغول باغبانی بود از گرمای خوشید روی پوستش لذت میبرد.درحالی که فکر میکرد زندگی اش روال عادی اش را پیدا کرده سرنوشت بازی جدیدی را بااو اغاز کرد،دوشیزه در حال ابیاری جوانه های کوچکش بود که خدمتکارمخصوصش به او گفت مهمان دارد.

دوشیزه مطمئن بود که مهمان او پادشاه نیست،خانواده ای هم نداشت که به دیدنش بیایند پس این مهمان،چه کسی بود؟در حالی که دستکش های باغبانی را به خدمتکار میداد با دست دیگرش اندک خاک روی دامنش را تکاندودر اتاق انتظار را گشود،برروی مبل مخمل زنی رنجور وروستایی و دختر بچه ای که اگر انقدر چرکین و لاغرنبود حتما چهره ی نمکینی داشت کز کرده بودند هردو طوری معذب نشسته بودند تا مبادا روی هرکدام از اثاثیه ی گران قیمت اثری از الودگی های بدنشان را به جا بگذارند زن با دیدن دوشیزه از جا جست و دخترک هم که به اوچسبیده بود از جا بلند شد،زن بی درنگ خود را به پای دوشیزه انداخت وشروع به عجز ولابه کرد بیشتر به زبان محلی خودش حرف میزد ومویه میکرد که برای دوشیزه اصلا قابل فهم نبود دوشیزه با اشاره ی دست خدمتکار را مرخص کرد سپس زانو زد:یکم اروم باش،یه نفس عمیق بکش...،بهتر شد حالا بهم واضح بگو چکاری ازم برمیاد؟"

زن درحالی که از چشمان دوشیزه پرهیز میکرد ارام وشمرده توضیح داد:علیاحضرت!این دختر که میبینید دختر پادشاهه،مادرش منم ولی اینطوری نگام نکنید یه زمانی زیباییم در دهکده امون مثال زدنی بود بعد از اینکه بچه رو بدنیا اووردم پادشاه بهم پیغام داد که تا سه سالگی اون رو پیش خودم نگه دارم و بعدش باید اونو به قصر بیارم وگرنه تمام روستامونو به اتیش میکشه دوهفته ی قبل اون سه ساله شدمن از ترسم خودم با پای خودم اومدم اینجا اما..اما من نمیتونم اونو از خودم جدا کنم من مادرشم!"زن به سختی اب دهانش را قورت داد:من اومدم ازتون خواهش کنم وبه پاتون بیوفتم تا به واسطه ی جایگاهی که پیش پادشاه دارین ازش بخوایید دخترمو ازم نگیره!"ودوباره هق هق گریه سر دادودخترش را بیشتر به خود فشرد. قلب دوشیزه به دردامده بوداما نمیتوانست حقیقت را پنهان کند:من واقعا متاسفم اما من در این امر هیچ کمکی ازم ساخته نیست اعلی حضرت در مسائل شخصی شون دخالت هیچ کس رو نمیپذیرن ومن هم درچنین جایگاهی نیستم."زن روستایی خواست دوباره شروع به التماس وزاری کندکه دو محافظ ویک ندیمه وارد شدند ندیمه به سراغ کودک رفت واورا تقریبا به زور از اغوش مادرش جدا کردودومحافظ هم مانع زن شدند تا به سمت دخترش برود زن جیغ میکشید نفرین میکردو دست وپامیزد دختر کوچکش هم به وحشت افتاده بود تقلا میکرد که خود را از دستان سرد وخشک ندیمه برهاندمحافظان زن را کشان کشان بیرون بردند دوشیزه مات ومبهوت مانده بود وبه دختر کوچکی که هنوز درتقلا بود نگاه میکرد.

ندیمه به سردی گفت:بانوی من پادشاه امر کردند این دختر به شما پیشکش بشه ازحالا به بعد شما حکم مادر اونو دارین این رو هم پادشاه شخصا برای شما فرستاده"و همزمان نامه ای را به سمت او دراز کرد دوشیزه نامه را گشود متن ان چنین بود:درود بر ملکه قلب و سرزمینم،چنانچه درحال خواندن این پیغام هستید بدین معناست که پیشکشی را دریافت کردید،اکنون مرا موجودی خودخواه وسنگ دل تصور کرده ایدواز خود میپرسید چگونه میتوانم یک کودک را از مادرش جدا کنم مادر این کودک و روستایش همه گی تا پنج روز دیگر به نفرینی که چهار سال پیش مقرر شده دچار خواهند شداین کودک شامل ان نفرین  نبوده ومن نمیتوانستم کسی که از خون خودم است را رها کنم تا شاهد چنان جنایتی باشد بنابراین ازاین پس این کودک در دستهای خردمندی چون شما پرورش میابد امید دارم که بتوانید از او شاهزاده ای بس لایق وتوانمند همچون خودتان بسازید در رابطه با این کودک امر، امرشماست."

دوشیزه مدتی به نامه خیره شد خیالش تاحدودی راحت شده بود اما هنوزم دلش برای ان مادر محکوم به مرگ میسوخت به ندیمه خیره شد ندیمه که احساس کرد اکنون موقع توضیح بیشتر است گفت:من ندیمه ی این کودکم بانوی من دستورات شما رو دررابطه بااین دخترانجام میدم درحال حاضر چه چیزی امر میکنین؟"دوشیزه اهی کشید:ترجیح میدم ابتدا اسمش رو بدونم"_اسمی نداره بانوی من پادشاه به مادرش دستور دادند که روش هیچ اسمی گذاشته نشه تا شما اسمشو انتخاب کنید"دوشیزه برای دومین بار دران روز بهت زده شد وپس از کمی فکر کردن گفت:لیلیان،دوستدارم لیلیان صداش کنم"دخترک که دیگر دست از گریه برداشته بود به دوشیزه خیره شدندیمه سر تکان داد:اسم برازنده ایه بانوی من"_بسیار خوب اونو به من بسپار شخصا بهش رسیدگی میکنم"ندیمه دخترک را به اغوش مادر جدیدش سپردو با گفتن امرامر شماست خارج شد

دوشیزه دخترک الوده به گرد وخاک وگل ولای را به اتاق خودش برد و درحالی که چند خدمتکار وان شستشو را اماده میکردند دوشیزه سرگرم بیرون اوردن لباس های مندرس وبوی ناک دختر کوچولویش شد،سپس دخترک لرزان را دراب گرم وتازه ی وان قرار داد وباوسواس زیاد موهای سیاه وبدن سفیدش را شست بعد از اینکه احساس کرد خوب تمیز شده اورا در حوله ای پیچید از میان پیراهن هایی که خدمتکار هااورده بودند پیراهنی فیروزه ای رنگ با دامن پفی و توردوزی شده را گزین کرد وبه او پوشاندسپس موهای نمناکش را شانه زدوبا نواری فیروزه ای رنگ انهارا از صورتش کنار زد کفش های ریزه میزه را به پایش کرد حالا دیگر میتوانست چهره ی دختر را ببیند دختر به ظرافت اسمش بود چشمان بادامی درشت مژه های بلند وصاف لبهای صورتی وبینی گردوکوچکش چهره ای دلنشین و شیرین به او میبخشید.

هنگام صرف شام دوشیزه خوشحال از اینکه دیگر تنها نیست لیلیا را روی پایش نشاند ولقمه لقمه به دهانش غذا میگذاشت وحشتی که در عمق چشمان دخترکوچولو بود کم کم ازبین میرفت و لیلیا داشت به اواعتماد میکرد دوشیزه دلش میخواست انقدر اعتمادش راجلب کند که لیلیا بی واسطه با او حرف بزندوای که چقدر این موجود کوچک وشیرین را دوست داشت واز صمیم قلب از شوهرش سپاس گذار بود.پس از حدود یک هفته لیلیا انقدر به محیط جدیدش عادت کرده بود که گویی از ابتدای عمرش در قصر میزیسته،اگرچه هنوز به کسی جز ملکه اطمینان نمیکرد وبا ورود هر غریبه ای سریع خود را در چین های پیراهن دوشیزه پنهان میکرداما در خلوت خودشان شیرین زبانی میکرد و دوشیزه را با افکار کودکانه اش به خنده وامیداشت.

لیلیا در حالی که کنار ملکه زانو زده بود پرسید:مامان؟اینا چیه؟"وبه ساقه های نازک وظریفی اشاره کرد که ملکه مشغول ابیاری انهابود:اینا قراره تبدیل به توت های وحشی بشن"_توت وحشی چیه؟"_یک نوع میوه های ابداروخوشمزه وسرخ رنگ که احتمالا بعدا مجبور میشم ترفند های زیادی رو برای دورنگه داشتن توازش به کار بگیرم."لیلیا دست هایش رابه هم کوبید وجیغ کشید:اره!"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.