Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Limbo Lord-ch3

سیلام یه توضیح کوچولو سن اعضا توی داستان من فرق داره وگرنه خودم میدونم سهون از همه کوچیکتره نه چن!  

 

فصل3

_دهنتو ببند!

بیانکا باچهره ای ازرده به چانی خیره شد:هی!من شخصا متنفرم حتی از تصورش واقعا نیازی ندارم اینطوری دلگرمی بهم بدی"

_تو واقعامیخوای اینکارو بکنی؟

_راه دیگه ای سراغ داری؟

_همه مون بریم سراغ زندگی های خسته کننده ی سابقمون ووانمود کنیم اینا اتفاق نیوفتاده

_تو احمقی؟

_چی؟

_میگم تو احمقی؟!

چانی سکوت کرد بیانکا ادامه داد:نشنیدی وقتی گفتم اربابا از علاقه شما به کسایی که دوسشون دارین سو استفاده میکنن؟فکر نکردی چرا کسی پیداتون نکرده؟سیم کارتاتون فعاله چرا کسی ردیابیتون نکرده؟"بازکسی جوابی نداشت:همون لحظه ای که کای شمارو تله پورت کرداربابا افرادی رو که براتون مهمن زیر کنترل خودشون گرفتن اونا رو مثل عروسکای خیمه شب بازی تحت کنترل دارن شما دست از پا خطا کنین وبه راحتی اونا تبدیل به ادمای بیچاره ی افسرده ای میشن که خودکشی دلخراشی روانتخاب کردن وصفحه ی اول همه ی روزنامه هارو پرمیکنن"

چانی با چشمای وحشت زده به لبهای بیانکاخیره شد:تو....توکه جدی نمیگی؟"بیانکاشروع کرد که با عصبانیت حرفشو تکرار کنه اما سردرد وحشتناکی که توی سرش پیچیدمانع از این شد که اون چیز دیگه ای بگه تصاویر مبهمی میدید،ادمایی که جیغ میزدن ساختمونایی که طعمه اتش میشدن اجساد روی زمین بعد صحنه تغییر کردهمه چیز به طرز ظالمانه ای زیبا بود وتا حدودی ترسناک در راس همه ی اون زیبایی ها مردی روی سریر پلاتینی ای نشسته بود وموقرانه بهش نگاه میکرد.

به طور مبهمی میشناختش اما مطمئن بود یکبارم ندیدتش،سکوت کرد تا مرد اول حرف بزنه بعد تصمیم میگرفت روشن بینیشوقطع کنه یا بااون به صرف عصرونه ی انگیلیسی بشینه،مرد به حرف اومد:ادما،اونا وحشتناکن...مگه نه؟"به خشکی جواب داد:شخصا،وحشتناک ترشو دیدم درواقع الان دارم میبینم"مرد به شکل تصنعی متعجب شد:این بهشت زیبا وحشت رو القا میکنه؟سلیقه ی عجیبی داری!"

_نه القا نمیکنه خیلی هم زیباست،به اندازه ای که یه دروغ میتونه زیبا باشه وشخصا من حقیقت زشت رو به دروغ زیبا ترجیح میدم"

_نسبت به سنت زیادی باهوشی بچه"

_نگو که از 324سنم خبرنداری!

مردنخودی خندید:دخترکم خوب میدونی زمانی که توی برزخ بودی به حساب نمیاد!"

_اوه چرا اگه کلی دردکشیده باشی وتک تک لحظات رو بخاطربیاری میاد!

_متاسفم

_تاسفت رو وقتی به کار ببرکه به دردبخوره!تو نمیتونی چیزی رو عوض کنی

_نه اما تو میتونی

بیانکا باکلافکی موهاشو به هم ریخت:نه نمیتونم!قبلا هم بهم گفتن اما من فقط همه چیز روپیچیده تر کردم!بخاطر من زندگی دوازده نفر وافراد وابسته بهشون روی مرز نابودیه!

مرد اصلاح کرد:یازده تا!"

_حالاهرچی!

_ببین اشفتگی واحساس مسئولیتت قابل ستایشه اما باتوجه به وقت کممون باید اونارو به زمان های تنهاییت موکول کنی

_تو از من چی میخوای؟

_میخوام از ماموریتت سرباز بزنی!

چشمهای بیانکا تا اخرین حد ممکن گشاد شدند:اون منو میکشه!همه شونو...وقبل از اون مجبورمون میکنه زجر تمام کسایی که دوسشون داریم وببینیم این ....این عملی نیست!

مرد پافشاری کرد:هست!من بهت ایمان دارم!

_اگه ایمانت انقدر قویه پس خودت انجامش بده!

مرداهی کشید:اگر بهم اجازه ی داشتن یه جسم مادی رو میدادن حتما اینکارو میکردن اما باهمه ی قدرتم...اه این مسخره ست!توبایدبه حرفم گوش کنی نمیخوای زندگیشو بهش برگردونی؟نمیخوای جونگینو خوشحال ببینی؟

_این چه ربطی به اونا داره؟

_ببین اگرتو به حرفم گوش کنی واونارونجات بدی وهمزمان سعی کنی خودتم جون سالم به درببری دونگهبان برمیگردن اینبار باقدرتی مضاعف،اونوقت مثل اب خوردن ارابابا رو از بین میبرن ودراخر تو یه ارزو داری هرچی که باشه اونا بهت میدنش تو میتونی طلب یه زندگی جدید بکنی و دیگه مجبورنباشی جسم اونوبرای موندن روی زمین تصاحب کنی وبا دستکاری های جادویی ظاهرشوبپوشونی!

_اینا محاله!

_همیشه یادت باشه فرض محال محاله گذشته از این، این یه شانسه نه؟چرا امتحانش نمیکنی؟

_برفرض که من اینکارو بکنم وارابابا نفهمن اما ارباب برزخ چی؟اون میفهمه!

چهره ی مرد جمع شد:اربابا هر کار کثیفی رو به اسم اون انجام میدن،اما این دلیل نمیشه که اون با اون کاراموافقه"_اون اعتراضی هم نمیکنه پس فرقی نداره!

_شاید...بعدا میفهمیم

 

_به هرحال من بایدچیکار کنم؟

مرد لبخند زد و نقشه اشو بهش توضیح داد دراخر بیانکا پوفی کرد وگفت:خب بذارببینم من درست گرفتم یانه من برمیگردم و اون پسره...ام...

_شیومین

_اره همونو مسخ میکنم و بعد وانمود میکنم باردارم وقتی ازادشون کردم هرشب خودمو غرق میکنم تا بتونم توروببینم..هی این یه جور خودازاری به حساب نمیاد؟یا دعوت بی رویه از مرگ؟حالاهرچی!وبعد ازاون ماسه ماه وقت داریم تا نگهباناروبرگردونیم همه رو زنده نجات بدیم ونذاریم اربابا بویی ببرن هومم به نظر هیجان انگیزه!

_دقیقاوهرشب من به تو میگم چیکارکنی ویه چیز دیگه که لازمه بدونی،توالان بین دوازده تا پسری ومیدونم باتجربه ای اما این جسم هنوز اسیر هورمون هاشه واین سالها ارباباتمام عواطفش رو سرکوب کردن که حالاازاده پس هرگز به احساسات عاشقانه ات راجب اون پسرا اعتماد نکن!

_بیخیال اونا حتی علایق جنسیشون فرق داره!تازه مگه چی میشه؟فوقش یه به هم زدن دراماتیک وبعد هرکی میره دنبال زندگیه خودش

_اینطوری فکر نکن بیانکا!تو یه دختر شونزده ساله ی معمولی نیستی تو یه نگهبانی!نگهبانا حق عاشق شدن و احساساتی بودن ندارن!

_چرا؟!این مسخره ست!

_مسخره باشه یا نه حقیقته وتو مجبوری قبولش کنی!

_پس بهم بگو چرا!اگر قراره یه سرنوشت بیرحمو تحمل کنم کمترین حقمه بدونم چرا!

مرد باخستگی اهی کشید:بسیار خب،درخت زندگی هسته ی وجودیش رو عشق تشکیل میداد درسته؟

_اوهوم

_ونگهبانا موجوداتی به دوراز عشق بودن

_خب؟

_خب اگر تو درخت روعشق ونگهبانارومنطق درنظر بگیری متوجه میشی

_اوممم بازم نه !

_این درخت نبودکه همه چیز رو کنترل میکردنگهبانابودن!اونا فقط لطافت اعمالشونواز درخت قرض میگرفتن ودرخت فقط یه سمبل بود یه صندوقچه برای نگه داشتن اون دوازده تا قدرت که توی درخت یکی شده بودن نگهبانا برای اینکه مردم قصد جونشونونکنن درخت روعامل همه چیز نشون دادن،به همه قبولوندن زندگیشون به درخت بسته اس اما دراصل اونا درختو سرپا نگه میداشتن!وبرای همین وقتی قدرتشون به قدرت درخت الوده شد همه چیز از دست رفت منطق نمیتونه عاشق بشه پس ازبین میره وعشق جاشو میگیره وقتی هم که عشق بشه حاکم مطلق جنون بوجود میاد یعنی وضعیت فعلی تمام دنیا!

برق از سر بیانکا پرید:پس ..یعنی من ..باید ....یعنی عشق چیز بدیه؟!"مردبامهربانی سرتکان داد:نه ابدا،عشق مثل دولبه تیز خنجره باید بااحتیاط باهاش رفتار کرد

_یعنی چی؟!

_خب تو مخدرهارو درنظر بگیر،مقدار مناسبش التیام بخشه حتی مفیده وکارامد اما بیشتراز اون شروع به تحلیل بردن وفرسایش میکنه وضعیت عشق هم همینه.

بیانکا تند تند پلک زد:پس یعنی عاشق شدن من مساویه با از بین رفتن اونا؟

_ودنیا!خب وقتمون تموم شد باید برگردی وهمین الان بابت دردی که بخاطر انرژی ای که من ازت گرفتم متحمل میشی عذرمیخوام سعی کن استراحت کنی وچای زنجبیل حتما حالتو بهتر میکنه.

_چای زنجبیل؟!"اما دیگه دیر بود مرد رفته بود بیانکا درد وحشتناکش رودوباره حس کرد جسمش برای قدرت هاش خیلی ضعیف بود واین بیانکاروعصبانی میکردکه الان اصلا وقت مناسبی برای عصبانیتش نبود پلکهاش روبازکرد وصورت بکهیون در دواینچی صورتش باعث شد جیغ خفه ای بزنه،بک اعلام کرد:زنده ست البته هنوز...وهی میشه دهنتوببندی؟علاقه ای ندارم بیشتراز این ازدیدن لوزه ات بهره مند بشم."

بیانکا باخشونت اونو کنارزد:مجبورنبودی سرتوتوی حلقم فروکنی!"بک متوجه وضع نامتعادل روحی اون شددرواقع بیانکا هیچ شباهتی به نگهبان فیلسوف پنج دقیقه قبل نداشت درست شبیه بچه ی بهانه گیری شده بود که مادرش اونواز خودن شام کریسمس محروم کرده بودجونمیون موقعیت های مشابه زیادی تجربه کرده بود پس بک رو کنار زد ومقابل بیانکا زانو زد دخترک سعی میکرد چشمهاشو ازش بدزده دستهای ظریفش رو دردست گرفت وبا تعجب متوجه سردی بیش از حد اونا شد.

شروع کرده بود که حرفی برای دلداری بزنه اما بادیدن کیونگسو که میلرزیدومثل بچه های کوچیک به طرز خجالت اوری هق هق میکرد فکش افتاد:کی...کیونگسو"سر بیانکاپرنده واربه سمتش برگشت ونگرانی درصورتش نقش بست دستاشواز دست سوهوبیرون کشیدوخودشو به کیونگسو رسوند:هی چی شده؟تو اصلا کی رفتی بیرون؟!"وخطاب به جمع حیران پشت سرش گفت:اون کی رفت بیرون؟چطور تونستین انقدر بیتوجه باشین؟"کیونگسو با حرکتی ناگهانی اونوپس زد.

بیانکااب دهنشو قورت داد وخشمش رو پس زد حالش اصلا خوب نبود امافعلا موقع تخلیه ی عواطف منفیش نبود:ببین لزومی نداره حرفی بزنی من ...خودم میتونم ببینم فقط...بذار من دستتوبگیرم،هوم؟"کیونگسو خشم دست دراز شده ی بیانکارو پس زد:که چی بشه؟ترحمتوبرای خودت نگه دار!"بیانکاباحرص خوش روروی نزدیک ترین مبل پرت کرد وگفت:اصلابه من چه؟میخوای خودخوری کنی؟خب بکن به جهنم!"

این حرف سد خشم کیونگسوروشکست وعصبانیتش رواز خانواده اش روی بیانکا خالی کرد:میخوای ببینی؟میخوای ببینی؟باشه بفرما"ودستش روروی صورتش بیانکاگذاشت که ذهنش رو هنوز نبسته بودبااین حرکت سیل عظیمی از خاطرات وعواطف دردناک به ذهن وروح بیانکا سرازیر شد اون برای این ذهن خوانی اماده نبود وشوکی که بهش وارد شده بودمانع از بدست گرفتن کنترل ذهنش میشد واین باعث شد دردورنج کیونگسو خشم سرکوب شده اش وفشارهای روانی پی درپیش رو با بند بند وجودش حس کنه.

این دردبراش اشنابود 324 سال دردهای مشابه رو تحمل کرده بود وهنوزم دربارش کابوس میدیدبعداززمانی که نمیدونست چقدربود دست کیونگسوروپس زدوایستاد،کیونگسوکه انگارتازه فهمید کاراشتباهی کرده منتظر یک سیلی بود یا یک دعوای جانانه اما خبری ازهیچکدوم نبود درعوض بیانکاتوی چشماش زل زدونالید:ظالم!"کیونگسو جاخورد:چی؟!"_توظالمی!

_م...من..نمی...

_من چه بدی ای درحقت مرتکب شدم؟بجزاینکه تلاش کردم کمکت کنم؟وتودردی رو بهم میدی که هرروز تلاش میکنم فراموشش کنم وشبهاسعی میکنم کم بخوابم تا کابوسشونبینم؟چرا؟فقط بهم بگو چرا؟

کیونگسو به اشکی که از چشم زمردی رنگ بیانکافروریخت خیره شد:من نمیخواستم تو باعث شدی من عصبی بشم و...و...خشمموسرتو خالی کنم من...

_منم عصبانی بودم!خیلی بیشترازتو!اوناسیصدسال منوازداشتن جسم محروم کردن وتوبرزخ شکنجه کردن وادارم کردن دردادامایی رو تحمل کنم که حتی منو نمیدیدن ومن مزبوحانه برای التیام دردشون تلاش میکردم امامن حتی دلم نخواست تو بخاطر کس دیگه ای اشک بریزی!خواستم کمکت کنم!وبعد بلند گریه کرد:من خیلی احمقم مگه نه؟من،یه دختر شونزده ساله که میخواد به دوازده تا پسر بیست وخورده ای ساله امرو نهی کنه ونجاتشون بده!چی باخودم فکرمیکنم؟این یه کمیک نیست!تو حق داری!یه احمق همیشه باید دردبکشه!"وبا شتاب از درکشویی بیرون رفت.

جونمیون بیدرنگ دنبالش رفت وبقیه که خیلی ناگهانی به نوک کفش هاشون علاقه مند شده بودن روتنهاگذاشت،یی فان باناراحتی روبه تائوکه اشکارااشکش دراومده بود نگاه کرد:بیخیال مرد!حداقل یه دستمال پیداکن!"کیونگسو بیتوجه به اونا دوان دوان پله هارو طی کردوبه یک از اتاق های خالی پناه برد.

احساس عذاب وجدان وحشتناکی به جونش چنگ مینداخت،درست بود که خیلی اسیب دیده اما چطور تونسته بود همچین بلایی به سر اون موجود بینوا بیاره؟سیصدسال،حتما خیلی عذاب اوره که نادیده گرفته بشی و دردی رو تحمل کنی که حتی مال خودت نیست،کیونگسو به خودش لرزیدغم این اتفاق هم به اتفاق توی ساحل اضافه شد وباعث شد گریه ی بنداومدشواز سر بگیره.

جونمیون بیانکارو پیدا نمیکرد،ترس اینکه اون بلایی سرخودش اوورده باشه باعث میشدپشتش بلرزه،درست بود کمترازیک روز ازاشناییش با اون دختر میگذشت اما غریزه ی حمایتگری عجیبی نسبت به اون دخترداشت حس میکردمسئولشه مثل یه پدربه دخترش یا یه برادربزرگتربه خواهرش.

نگاه مستاصلش رو روی صخره هاکشید وبالاخره پیداش کردروی صخره ی نه چندان مرتفعی نشسته بود وبه موج هایی که دیوانه وارخودشونو به صخره هامیکوبیدن نگاه میکردباعجله خودشو کنارش رسوند ووقتی بیتوجهی اونو دیدکنارش نشست،به نیمرخش نگاه کرد توی گرگ ومیش هوا برق اشکهای پی درپی رودید:هی توخوبی؟"به تندی به سمتش برگشت وباچشمهای سرخش گفت:خوب به نظر میام؟"

_اوم نه،ولی ببین کیونگسو..."بیانکااهی کشید:مهم نیست میدونم اونم یه ادمه وادما ...خب اشتباه میکنن،من بخاطر حقارت خودم اشک میریزم "زهرخندی زد:حتی اونقدرشجاعت ندارم که خودمو از شراین زنده بودن راحت کنم،اه اصلا چرا راجبش حرف میزنم؟متنفرم ازاینکه بخاطر مشکلاتم ناله کنم به خصوص برای کسی که خودش به قدر کافی مشکل داره!"وبعد دوباره نگاهشوازسوهو گرفت وبه دریا خیره شدجونمیون به ارومی گفت:اما یکبار گفتن درد تسکینش میده"بازهم سکوت:ببین ماقراره راه طولانی ای روباهم طی کنیم پس... بذار.."_نه!"خیلی قاطع اونو پس زد:حتی اگربرای تسکین دردامم باشه اون ادم تونیستی!"_ازکجا انقدر مطمئنی"_احمقانه به نظرمیاداماحسش میکنم!"وبعد اونجاروترک کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.