Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Limbo Lord-ch1/part2

خب من دیشب چشام دراومدن اما چپتر یکو تموم کردم لامصبا چقدر زیادن!خب بدویین برین ادامه!  

جعبه ی موسیقی رو توی اینه کوبید شیشه ی نقره اندود شده(اینه)هزارتکه شد،مثل قلب وروحش،به قاب چوبی اینه که حالا خالی بود خیره شد،حداقل دیگه مجبور نبود چهره ی غمزده اش رو تحمل کنه چهره ی مملو از انزجار و بیزاری نسبت به خودش.

در باز شد:وقت رفته."مجسمه وار بلند شدلباس هایی که بهش داده شد رو پوشید وطبق عادت معهود بابرادر بزرگش بیرون رفت،پدرودوبرادردیگه اش داخل ماشین منتظر بودن حتی از فکر کردن به نسبتی که اونا باهاش داشتن معدش به هم میپیچید راه فراری نداشت سوار شد ودروبست پدرش با صدای سرد برنده اش مثل شبهای قبل به راننده دستور داد:گی بار"

پاهاشو جمع کرده بود چشماشو به هم میفشرد میدونست چه اتفاقی میوفته وازش متنفر بودراه فراری نداشت بیرون در وی ای پی برادراش بودن وداخل وی ای پی این مرد که از ش*ه*و*ت دیوانه شده بودهنوز لمس هم نشده بود اما به التماس افتاده بود:خواهش میکنم نکن..نکن..این من نیستم..من..."اما دیر شده بود مرد بدون عشق بازی مثل سوزن چرخ خیاطی بالاو پایین میرفت و خودشو تو بدنش حرکت میداد.

از خودش بیزار شده بود،چرا وقتی قدرت نجات خودشو داشت انقدر ترسو بود؟از چی میترسید،اسیب دیدن ادمای کثیفی که علی رغم پیوند خونی اونو توی همچین لجنی فرو کرده بودن؟با هر حرکت و لمس مرد معده اش به هم میپیچید ومحتویات نداشتشوپس میزد زمزمه کرد:تمومش کن لعنتی تمومش کن!"

ملافه ای دورش پیچیده شده بود به وضوح دستای حمل کننده اش رو حس میکرد،اما میلی به باز کرد چشماش نداشت،میدونست روی دست یکی از برادراش حمل میشه براش مهم نبود کی دستمالیش نکرده بود؟!حالا این دیگه برادر خودش بود فرقی ام مگه میکرد؟صدای تشکرو تسویه حساب صاحب بار و برادرشو شنید که چطور پول بدن وازدست رفتن یکی دیگه از معدود تیکه های باقی مونده ی  روحش توی جیب پدروبرادراش سرازیر میشد.

احساس کرد داخل فضای گرم ماشین شد،بازهم پلکاشوازهم بازنکرد چهره های داخل ماشین توی لیست چهره های مورد علاقه اش حتی از اخرم اول نبودن پس بغضشو خفه کرد وچشماشوبسته نگه داشت،صدای پدرشو شنید:خوبه...خیلی خوبه...توپسر خوبی هستی کیونگسو"

..........................................................................................................

_بیون بکهیون از زن من فاصله بگیر

_یاااا من فقط دوروز دیگه تو خونم!

_بکهیون تو که دختر نیستی این کارا مناسب یه پسر نیست!

_مامان!

_هاهاهاهاها!برای مادرت فقط من میتونم اینکاراروبکنم حالام زودتر فاصله بگیر!

بکهیون لب پایینشو به شوخی اویزون کرد:پس فردا دلتون تنگ میشه!

_به هیچ وجه!بالاخره طعم ازادی رو میچشیم!"خانم بیون اروم به بازوی شوهرش زد وپسرش رو دلداری داد:البته که دلتنگت میشیم پسرم!"بکی شکلکی برای پدرش  دراووردوبه سرعت جدی شد(به ندرت جدی میشد واین هم استثنا بود!)وگفت:منم دلم تنگ میشه هرروز برام عکس بفرستین تا ببینمتون"بعد ورجه ورجه کنان به اتاقش رفت.

بکهیون بالبخند مستطیل شکل بزرگی در حال اپلود پست اینستاگرامش بود و به التماس های برادرش هیچ توجهی نمیکرد:بک خواهش میکنم!شبیه عکس دوتا گربه است!"_اره خیلی کیوته!"

_اه!بیون بکهیون اونو حذف کن همین الان!

_امکان نداره!

_اون افتضاحه!

_هیون جو!احمق نشو همه میدونن تو چقدر کیوتی!

_شاید ولی تل گربه ای و گریم دماغ و سیبیل گربه،...سابقه نداشتم!

_ببین کولو...

_خفه شو!

_...چه،هیونگ دوروز دیگه میره اونوقت همین عکسم،گرفتنش برات ارزو میشه!

_مسخره نشو!بعد از رفتنت تنها چیزی که برام ارزو میشه برنگشتنته!

بکهیون سر برادر کوچکش رو بغل کرد وموهاشو به هم ریخت:کولوچه ی دروغ گو!"

بکهیون از هواپیما پیاده شد،اهی کشید بدون خانواده اش خیلی تنها بود اما بیون بکهیون هیچ میانه ای با افسردگی نداشت پس با اهی عمیق دلتنگی اش رو به دست سوز سرد سئول سپرد وسوار تاکسی های خارج از فرودگاه شدوادرس اپارتمان جدیدش رو به راننده داد.

........................................................................................................

به حلقه ی ساده و طلایی سومین انگشت دست چپش نگاه کرد لبخند زد تا چند ماه دیگه حلقه اش معنی بالاتری پیدا میکرد گوشی اش زنگ کوتاهی خورد،پیام رو باز کرد:چیکار میکنی؟"قبل از اینکه فرصتی برای جواب داشته باشه پیام بعدی ظاهر شد:خوابیدی؟"جواب داد:بیدارم و طبق معمول به تو فکر میکنم"

*دروغ گو!توفقط به ساختن اهنگات فکر میکنی!

*خب برای اینکه بسازمشون باید به تو فکر کنم

*چطور؟

*خب تو انگیزه ی من برای ساخت همه ی اون اهنگای فوق العاده ای

*سه سال و هنوز نمیفهمم چطور مثل موم توی دستای توام!

*خیلی مطمئن نباش،این تویی که منو قانع میکنی چطور کارت اعتباریمو بخاطرت خالی کنم

*بدجنس نباش!دوسوم از چیزایی که میخرم برای تو یا مربوط به توئه!

لبخند پررنگی زد،چال روی صورتش خودنمایی کرد

*من تسلیمم

*تنهام میتونی بیای اینجا؟

*دلم میخواد اما این درست نیست

*ما نامزدیم!

*بازم درست نیست!

*خواهش میکنم!قول میدم از اتاقم بیرونت کنم درو قفل کنم و مجبورت کنم تا صبح روی کاناپه ی ناراحت توی سالن بخوابی

*باشه منتظرم باش

*تا حالا بهت گفتم چقدر عاشقتم؟

*بی مزه!

یک دست لباس،مسواک،اسپری،ای پاد لب تاپ و چیزای مورد نیاز دیگه اشو به علاوه ی گیتارش برداشت و به سمت خونه ی نامزدش راه افتاد.

دررو باز کرد و با شوق وذوق وافری در اغوشش گرفت:زود رسیدی!"

_ببخشید میرم دیرترمیام!

_یااامیدونی منظورم چیه!

بعد به داخل راهنماییش کردوسایلشو روی کاناپه انداخت و برای اویزون کردن پلیورش به اتاق نامزدش رفت بعد ازاینکه اویزونش کرد خودش رو روی تخت پرت کرد و چشماشو بست خیلی خسته بود دوست داشت تا ابد اونجا بخوابه،امابا صداش چشماشو باز کرد:ییشینگ؟...ییشینگ؟"_بله؟

_شام خوردی؟

_خوردم

باشوق داخل اتاق پریدودستهاشو به هم کوبیدودست دور گردن ییشینگ که حالانشسته بودانداخت بوسه ی سریعی به لبهاش زد:دلم میخواست بیداربمونیم وباهم حرف بزنیم اما دلم نمیخواد صاحب این چشمای خون گرفته و خسته رواذیت کنم کاناپه رو اماده کردم برو بخواب"لبخندی زد:ممنونم متاسفم که این چند وقته نتونستم..."انگشتشو روی لبهاش گذاشت:من درک میکنم،توام باید کارکنی،میدونم دوسم داری و همیشه بهم فکرمیکنی وهمین برام مهمه همینقدر که انقدرارزش دارم ودوسم داری که قید زود خوابیدن و تخت گرم ونرمتو میزنی ومیای پیش من باعث میشه بخوام از عشقت بمیرم،حالام برو تا احساساتی نشدم!"

بلند شدواینبارطولانی تر بوسیدش:ممنون،تو فوق العاده ای چیریانگ"وبا خستگی به سمت کاناپه ای که حالا تخت خواب شده بود راه افتاد،زیر پتوی گرم خزید وبه محض تماس سرش با بالش به خواب عمیقی فرو رفت.

............................................................................................................

_چطورمیتونی انقدر راحت به کثافت اون دست بزنی درحالی که تمام مدت لبخند میزنی؟

_اون برادرمه!

_بس کن جونمیون!اینکاری نیست که یه پسر به سن و سال تو باید الان انجام بده!

جونمیون عصبی صداشوکمی بلندکرد:جدا؟!پس چه کاری ازنظر شما مناسب منه عموجان؟مست کردن توی باروافتادن به جون دخترایی که با طلوع خورشید چهره هاشون از یادم میره؟!"عموش اخم ملایمی از اشاره ی غیرمستقیمی که به پسراش شده بود به چهره اوورد:نه من فقط دارم میگم قبول کن که اونو به یه اسایشگاه بفرستیم تا ازش تخصصی تر نگهداری بشه وتوهم بتونی بی دغدقه(؟)به کار وتفریحت برسی،کافیه قبول کنی شخصا ترتیب همه چیزومیدم اون بهترین..." وسط حرف عموش پرید:عموجان!برای بار اخر میگم،دیگه این بحثو پیش نکشین پدرو مادرمون اونو به من سپردن مهم نیست چه اتفاقی میوفته من ازش نگهداری میکنم،وقول میدم این باعث نشه از برنامه ی کاری شرکت عقب بیوفتم قسم میخورم"

_بسیار خب اما اگه نظرت عوض شد من روی پیشنهادم هستم

تعظیمی کردو از اتاق خارج شد،یگانه قطره ی اشکشو پاک کرد،ساعت کاری تموم شده بود،از قفل بودن دراتاقش مطمئن شد به پارکینگ رفت،سوار ماشینش شد وبه سمت خونه حرکت کرد.

قاشق قاشق به برادرش غذا میداد،اینطوری هم کثیف کاری کمتر میشد هم برادرش تمام و کمال غذاشو میخورد بعد از اخرین قاشق ظرف رو داخل سینی گذاشت تا بتونه غذای خودشو برداره،خانواده ی عموش دوست نداشتن با برادرش غذا بخورن پس اون هم غذای خودش وبرادرش رو به اتاق مشترکشون میبرد تاجانگوک بیچاره اش تنها غذا نخوره.

به بشقاب خودش دست برد که صدای جانگوک متوقفش کرد:هیونگ نقاشیمو میبینی؟"برگشت،بانگاهی پراز خواهش بهش خیره شده بودمیدونست اگر الان شروع کنه تا وقتی خوابش ببره جونمیون نمیتونه غذا بخوره وجونمیون گرسنه بود بخاطر زودتر تموم کردن کارش ناهار هم نخورده بوداما....اما نمیتونست خواسته ی کوچیک برادرشو رد کنه پس ضعفشوپس زدولبخند بزرگی روی لبهاش نشوند:او؟پیکاسو نقاشی جدید کشیده؟"وهمین جمله شروع سیر بی پایان نقاشی ها ودعوت به بازی های گوناگون جانگوک بود.

پتو رو روش کشید وبه صورت غرق خوابش خیره شد،مهم نبود عمو وپسراش چی بگن،مهم نبود باوجود برادر اوتیست(یا اوتیسم مطمئن نیستم)از تفریحات هم سن وسالاش دوره ومجبوره با تلاش مضاعف کار کنه،اهمیتی نداشت اگه گاهی جانگوک عصبانی میشد وبا مشت ولگد هاش بدنشو کبود میکرد یا گاهی کنترل دسشوییش از دستش خارج میشد یا گاهی غذایی رو که میخورد بیرون تف میکردوجونمیون مجبورمیشد دستشو زیر دهنش بگیره وگاهی توی مکان های عمومی رفتارهای خجالت اوری که مغایر با یه پسر15 ساله بود از خودش نشون میداد،باوجود همه ی اینا جونمیون خیلی اون پسر شیرین و بامزه رو دوست داشت.

وقتی دستشو میگرفت تا باهاش بازی کنه وقتی به حرفای بی سروته خودش میخندید وقتی ناشیانه شونه های جونمیون رو ماساژمیداد ووادارش میکرد سرشو روپاش بذاره وبخوابه وقتی با چشمای مظلوم ازش میخواست نقاشیاشوببینه یا وقتی از پاستیلاوابنباتاش به زور توی دست ودهن جونمیون میچپوندتاهیونگشم بخوره ،جونمیون از تمام اینهالذت میبرد طوری که سختی نگهداری جانگوک رو از یاد میبرد باخطاب به برادرغرق خوابش زمزمه کرد:نمیذارم جایی بدون من بری،ازت مراقب میکنم قول میدم!"

...........................................................................................................

بادقت خامه رو روی کیک مالید،دورکیک با خامه ی صورتی پنج خط مواج کشید بعدروی سطح کیک خامه های قلبمه با فاصله های یک اندازه گذاشت وروی هرکدام یک گیلاس قرارداد وکمی غقب رفت واز فاصله ی دوربه شاهکارش خیره شد:تموم شد؟"باصدای خواهرش برگشت:اره خوبه؟یا یکم ام&امز(مارک یه اسماتیز معروف)هم روش اضافه کنم؟"خواهرش خندید:نه عالیه!بچه که نیست!ولی جدا کی فکرشومیکردهوانگ زی تائو نفراول مسابقات هنرهای رزمی،همچین اجومای قابل تحسینی باشه؟"

_اجوما،باکی بودی؟

_باتوپاندای کونگ فوکار!

_یااا تانیا من...

_توچی؟ها؟توچی؟خواهر بزرگترتومیزنی؟

_البته که نه ولی بهم اجوما نگو!به قدرکافی بخاطر احساساتی بودنم سربه سرم میذاری!

تانیا موهای بلوندشو به هم ریخت:باشه فعلا این لیوانارو پرکن که الان دوستای موما از انجمن میرسن"تائولیواناروپروکرد کمی بعد زنگ در بلند شد وسیل عظیمی از سالمندان واردشدند بعضی هاشون انقدرپیربودن که تائوشک نداشت شبها بجز دندوناشون همه چی رومیذارن تو الکل!جمعا سی نفری میشدندکه هفده نفرشون عضوانجمن سالمندان محله بودن وسیزده نفر باقی مونده از دوستهای نزدیک مادربزرگ.(دونکته:اولا موماتلفظ کودکانه ی مامانه اما تانیا وتائوچون از بچگی عادت کردن ومادربزرگشون حکم مادرشونوداره بهش موما میگن،دوم تانیا ناخواهری تائونیست کاملاچینیه فقط اسمش خارجیه)

نزدیک اومدن مادربزرگ بود،تانیا مثل یه بچه جیغ کشید:داره میاد!داره میاد"واز کنار پنجره دور شدوبه جمع حاضر پیوست تائو به همه فشفشه دادوبه سرعت تمام چراغ هارو بافیوز خاموش کرد وخودش کنار جعبه ی فیوز ایستاد تا دوباره بعد از اومدن مادر بزرگ روشنش کنه.

به جمع سالخورده وخندان نگاه کردباوجود اینکه هم سن وسال خودش تو اون جمع نبود وقراربود بجای هیپ پاپ وراک مثنوی های دوقرن بعد از میلاد خونده بشه وبه جای ایکس باکس بینگو بازی کنن وهیچ رقص ومشروبی هم درکار نیست مطمئن بود خوش میگذره،اره خوش میگذشت،تولدای موماهمیشه خوش میگذشت!

............................................................................................................

_جونگده هیونگ یعنی داری برای همیشه میری؟

_معلومه که نه!من هرهفته بهتون سرمیزنم

_برامون کیمباب وبرنج ورامون وکیم چی وخوراک صدف وکیک برنجی ام میاری؟

_اوووووو!یوجین!اگه اوپا اینهمه چیز بخره که پولاش تموم میشه!اوپا!اگه نتونستی چیزی بخری مهم نیست!ولی خودت هرهفته بیا!

_مطمئن باشین میام اما دست خالی نه!

_هوووووررررررااااااااا!

_بچه ها هیونگو اذیت نکنین!"با صدای مدیر بچه ها از جونگده فاصله گرفتن مدیر لبخند غرورامیزی بهش زد:داری میری پسرم؟"_بله خانوم مدیر،از زحماتتون توطول این سالهاممنونم"وتعظیم کرد:نه تشکر لازم نیست،توثابت کردی لیاقتشو داری،از اینکه یکی از بچه هام توی دانشکده ی حقوق پذیرش گرفته خیلی خوشحالم"یک از مربی ها گفت:هیونگ خوب درس بخون حسابی پولدار شو!"_همینکارو میکنم"یکی از بچه ها با چهره ای درهم نالید:دلمون برات تنگ میشه اوپا!"بقیه با سروصدا تایید کردن:گفتم که هر هفته میام!شمام خوب درس بخونین ومربی هارو اذیت نکین قول؟"بچه ها:قول!"_من دیگه میرم!"

بچه ها_خدافظ اوپا!خدافظ!

بعد مدیرو بچه ها داخل ساختمون رفتن وجونگده برای اخرین بار به ساختمون رنگارنگ پرورشگاهی که تمام خاطرات بچگی شو میساخت نگاه کرد وبه سمت ایندش به راه افتاد.

............................................................................................................

از شیشه ی تاکسی خیابون های پرترددو دوده زده ی پکن روبرای اخرین بار نگاه میکرد از رفتن از اونجا هیچ حس خاصی نداشت امابرای رفتن به کشور جدیدهم هیجان زده نبود ناراحت هم نبود هندزفیری هاروتوی گوشش چپوند واهنگو تا اخر زیاد کرد شارژموبایلش نصف بود وتا فرودگاه راه زیادی مونده بود میدونست مادرش شارژر سیارش رو دم دست گذاشته پس بیخیال نگاهشو از خیابوناگرفت و توی اهنگ غرق شد.

_یی فان؟...رسیدیم!

چشماشو باز کردبدون اینکه حرفی بزنه هندزفیری ای روکه مادرش بیرون کشیده بود دوباره توی گوشش فروکرد واز ماشین پیاده شد،ساک وچمدون خودشو برداشت وپشت سر والدینش راه افتاد.

توی هواپیما نشست وبالاخره اولین جمله اشواز شب گذشته تا اون لحظه به زبون اوورد:مامان؟شارژر سیار!"مادرش بی هیچ حرفی اونو بهش داد قبل ازاینکه شارژر رو بگیره کمی مکث کرد وباصدایی که به سختی شنیده میشد گفت:متاسفم مامان!"_برای چی؟

_هیچوقت پسرباشورونشاطی که میخوای نبودم"

مادرش لبخندی که ازنظریی فان زیبا ترین لبخند دنیابود،تحویلش دادوبه سرش دست کشید:مهم نیست من چی بخوام،تو همینی که هستی باعث افتخارمنو پدرتی حتی اگه خلاف تصورات ما باشی من بازم بی قیدوشرط دوست دارم پسرم."تمام شادی وافر یی فان توی یه لبخند کمرنگ خلاصه شدسرشو به شونه مادرش تکیه دادوخودشو از اون احساس ارامش مادرش لبریز کرد،چشماشو بست واینبارباحس خوشایندی توی موزیک غرق شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.