Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Secret Side_ch2

سیلام اینم از پارت 2امیدوارم خوشتون بیاد   

 

فصل2

انتظاری که دوشیزه فکرمیکرد تاابد ادامه دارد به پایان رسید،در یک بعداز ظهر تابستانی درست شش ماه پس از امدن دوشیزه به قصر ملکه ومصاحب جدیدش از خواندن شعرهای محلی بری دوره گرد-یک دورگرد که شعرهایش میان عوام محبوب بود-لذت میبردندو برخی اصطلاحات عجیب انهارا به خنده وامیداشت،همهمه ی بیرون اتاق توجه ملکه را جلب کرد از لیلیا خواست دراتاقش بماند وتا او اجازه نداده بیرون نیاید ولیلیا همطبق تربیت چند ماهه ی اخیرش به خوبی یاد گرفته بود که حرف های مادرش راجدی بگیرد عروسک پارچه ای اش را سفت به سینه اش فشردو بیشتر زیر پتو خزید؛

ملکه از اتاق خارج شد ودررا پشت سرش بست در راهرو ها خدمتکاران و محافظان سراسیمه میدویدند مجالی برای پرسش وپاسخ نبود اگر چیزی برای فهمیدن وجود داشت ملکه خود باید انرا کشف میکرد،به انتهای راهرو قدم برداشت ناگهان کسی از پشت بازوی اورا گرفت ،هراسان برگشت خدمتکار کم سن وسالی پیش رویش دید که وحشتزده به او گفت:ارباب اینجان!پادشاه اینجا هستن بای ملاقات شما اومدن!"سر دوشیزه به دوران افتاد اجازه داد خدمتکار اورا تا اتاق مشترکی که که هرگز پا به ان نگذاشته بود بکشد پشت در ایستاد سپس با شجاعتی غیر منتظره در را گشود،پادشاه در لباس و شنلی غیر رسمی روی مبل کنار شومینده لم داده بود و گیلاس مملواز مایع سرخ رنگ در دستش یاقوت وار میدرخشید باباز شدن در به سمت دوشیزه برگشت خدمتکار با سرعتی باورنکردنی انهارا ترک کرد ودر را پشت سرش بست دوشیزه متحیر به شوهرش خیره شد،پادشاه لبخند جذابی روی صورت خوش ترکیب وبی عیب ونقصش نشاند وزمزمه کرد:خوش امدی ملکه ی من"و دوشیزه فهمید انروز روز موعود برای مردن بود.

دوشیزه قدرت تکلم اش را از دست داده بود ذهنش اشفته بود اختیاری بر ذهن و بدنش نداشت میلرزید رنگش پریده بود وشجاعتش را از دست داده بود پادشاه با لبخند فریبنده ای رودرروی او قرار گرفت با سرانگشتانش پوست لطیف صورتش را نوازش کرددوشیزه حتی تلاشی برای پس زدنش هم نکرد تنها به صورت کسی که اورا ماه ها در برزخ میان امید وناامیدی نگه داشته بود نگاه میکرد کسی که تنها چندبار اورادیده بود و به سطله اش درامده بود،مردی که نمیدانست به درقلبش تنفرش را بپروراند یا سعی کند عشقی نسبت به او پیدا کند پادشاه به ارامی خم شد،لبانی به سردی یخ لبهای دوشیزه را اتش زد،دوشیزه عقب نکشید دست وپازدن ومبارزه خسته اش کرده بود این زندگی رقت بار دلش را زده بود مردمش درامان میماندند خانواده اش هم تا ابد عزت خود راحفظ میکرد وگرامی داشته میشدند،پس او حاضر بود مشتاقانه قربانی شود.

پادشاه برخلاف انچه انتظار داشت هیچ عجله ای به خرج نمیداد،پس از بوسه ای طولانی در چشمهای معشوقش خیره شد ،دوشیزه باور داشت چشمهادروغ نمیگویند،اما ایاپادشاهی مسلط به جادو وافسون قادربود کلکی سوار کند تا چشمانش مملو از عشق به او باشند؟شاید هم ارزوهایش مبنی بر عشق اساطیری اورا دچار چنین توهمی کرده بود،به هرحال با نگاه کردن به چشم همسرش گرمای ارامش بخشی وجودش را پرکرد و باعث شد نگاهش را از او نگیرد،پادشاه او را سمت خود کشیدودرحصار بازوانش گرفت و زمزمه کرد:این مدت زندگی جهنم بود نه؟"ملکه اش تعجب نکردهیچ حریم خصوصی ای برای پادشاه وجود نداشت او میتوانست هرجایی نفوذ کند حتی در ذهن ها.

پادشاه ازاو جدا شد،کمی براندازش کرد وسپس گیلاس را به سمتش گرفت این یک تعارف نبود،یک دستور بود ملکه هم میدانست پس مطیعانه ان را گرفت و سرکشید و گیلاس خالی را به پادشاه برگرداندحالا کمی احساس جسارت میکرد بی پرواشده بود پادشاه لبخند رضایت مندانه ای زد گیلاس را روی میزی گذاشت و خودش بعد از دراوردن شنلش روی تخت دراز کشید و با انتظار به دوشیزه نگاه کرد دوشیزه با شجاعت کاذب حاصل از الکل لباس فاخرش را از تن بدر کرد و با پیراهن حریرشیری رنگ روی تخت دراز کشید و سرش را روی بازوی پادشاه قرار داد.

پادشاه بی هیچ حرفی با موهای موج داراوبازی میکرد ملکه کم کم بی حوصله میشد،تصمیم گرفت دل به دریا بزندوخودش چیزی بگویدبه هرحال هرگز دستوری مبنی برسکوت دریافت نکرده بودپس گفت:قرارنیست توضیحی دریافت کنم؟"_در چه رابطه؟"_ماه ها تاخیر"_من ادمی نیستم که موظف به توضیح باشه تو بهتر از هرکسی اینومیدونی"_نه نیستی اما منم ادمی نیستم که تو بتونی دربرابرش خودهمیشگیت باشی"_جدا؟چه چیزی باعث این فکرتوشده؟"_اینکه تو الان اینجایی من پیغامی نفرستادم اگر حتی هرگز هم نمیومدی بازم پیغامی نمیفرستادم گذشته از اینها تو منو ملکه ی خودت کردی من!دختر کدخدای یه روستای کوچیک با اینکه پرنسس هاواشراف زاده های متملق زیادی با رویای ازدواج با تو اطرافت هستن اما تو ابدیتتو با من تقسیم کردی پس من استثنام بخاطر همین باید تو بعضی چیزا رفتارت بامن متفاوت از بقیه باشه"

پادشاه خندید:من تسلیمم،در مباحثه باتو باید بیشترتلاش کنم تو مثل یه شکارگرماهر منو به دام میندازی هیچوقت هم نمیتونم ترفندتوپیش بینی کنم برای همین شکست میخورم"ملکه یاداوری کرد:میتونی ذهنمو بخونی!"_مسلما اما اونطوری دیگه اصلا جالب نیست،همه ی لذت معماتوی تلاش برای حل کردنشه نه وقتی به جواب میرسی منم دوستدارم برابر باتوبازی کنم حتی اگه ببازم لذت میبرم تو منو سرگرم میکنی وباعث میشی اتیش درونم فروکش کنه"_خیلی خوب منو از سوالم منحرف نکن من توضیح میخوام"_توضیحی وجود نداره،من عاشق بازی کردنم تو اینو میدونی نه؟من فقط داشتم بازی میکردم در واقع خواستم صبرتو به بوته ی ازمایش بذارم اما اخرش شکارچی شکارشد،نقشه ام خومد شکست داد امشب مجبور شدم بیام پیش تو"_مجبور شدی؟!چرا؟"_چون به ارامشی که بهم میدی احتیاج دارم"

ملکه کمی فکرکردودست اخر گفت:من چطور میتونم به تو ارامش بدم؟اونم درحالی که تمام وجودم اشفته است ومیلرزم؟"پادشاه با حرکتی نرم و ناگهانی روی او خیمه زد:اینطوری"وباز اتشی روی لبهای او به راه انداخت سپس کم کم لبهای سردش را روی گردنش کشید او رایحه ای اغوا کننده داشت عطری تلفیقی از بوهای تلخ وخنک وتند که مقاومت ملکه را درهم میشکست،لبهای سرد او سرشانه های برهنه ی ملکه را لمس کرد و کم کم نفس های اورا به شماره انداخت سپس متوجه شد پادشاه در ذهنش هم نفوذ کرده و این لذت هارا در ذهن اوهم بوجود میاورد بنابراین ملکه درگیر احساساتی دوچندان شد درست درفکر پس زدن پادشاه بود که در باشدت باز شد و تمام افکارش را به هم ریخت.

مردی که شباهت بسیاری به پادشاه داشت تلوتلو خوران اما خشمگین وارد شداز چشمان خون گرفته اش نفرت بیرون میزد جای زخمی نازیبا و ضبدری شکل که از گونه تا بالا ی لبش را احاطه کرده بود بود به شرارت چهره اش میا فزودفریاد زد:ازاون دورشوخوک ریاکار متظاهر!"پادشاه براشفت:گمشو بیرون ویکتور!"_خفه شوولنتاین!اون مال منه!چطور جرئت کردی با کسی که مال منه عشق بازی کنی؟!خودم میکشمت عوضی خائن دورو!"

ویکتور به سمت پادشاه هجوم اورد اما پادشاه حتی زحمت دفاع هم به خود نداد تنها با اشاره ی دست او اشباح تاریکی از ناکجا سربراورده و مرد عصبانی را میان زمین و هوا مهار کردند ملکه بوی تند بدن اورا حس کرد قطعا الکل زیاد و نامرغوبی اشامیده بود پادشاه با خشم گفت:هیچکس مزاحم حریم خصوصی من وملکه ام نمیشه حتی تو برادر"مرد دیوانه شد و عربده زد:دهنتو ببند اون مال منه من اول عاشقش بودم نه تو!ماله منه بهش دست نزن!"ملکه دختر ضعیفی نبود اما دران شرایط ابدا کنترلی روی عکس العمل هایش نداشت و حساس تر از همیشه بود پس تعجبی نداشت که با فریاد کر کننده ی مرد اشکهای ناشی از ترس و ناراحتی اش سد چشمهایش را شکستن وپایین ریختند.

پادشاه به دلیل ارتباط ذهنی که هنوز برقرار بودبه سرعت متوجه بلورهای غلتان روی صورت همسرش شد و خشمش دوباره اوج گرفت تکانی به دستش داد یکی از اشباح دست ویکتوررا برگرداند و انرا با صدای منزجر کننده ای شکست،مرد زوزه کشید شبح دیگری جلوی دهان اورا گرفت پادشاه با صدای به سردی یخش گفت:بابت هرقطره ی اشکی که بریزه یکی از استخوان هاتو میشکنم،بهت گفته بودم من توی قوانینم هیچ استثنایی ندارم"سپس استخوان بازوی اورا شکست وهمینطور پیشرفت به مچ پای راست او رسید که زنی میانسال مویه کنان داخل شد او لباسی بلند ودنباله دار از مخمل سیاه با رگه های نقره ای به تن داشت گیسوان بافته اش درخود رگه های سفید و نقره ای اشت که نشان از شروع دوران فرتوتی اش بود زن بلافاصله به زانو افتاد:رحم کم فرزند!به برادرت رحم کن!"

پادشاه با کج خلقی گفت:من استثنایی قائل نمی شم مادر"_میدونم میدونم اما...من مجازاتش میکنم خواهش میکنم رهاش کن قسم میخورم شفاش ندم مجبورش میکنم درحضور همه به پات بیوفته فقط بهش رحم کن!اون غرق مستیه متوجه نیست"پادشاه کمی به اشکها و بی تابی های مادرش خیره شد سپس بدون حرف اشباح را مرخص کرد ویکتور با صدای گرومپ زمین خورد ظاهرا بیهوش بودپادشاه از او رد شد و خودرا به مادر رساند اورا از زمین بلند کرد وشخصا خاک پیراهنش را تکاند پیشانی اش رابوسید و گفت:من فقط فرمان بردار شما هستم مادر اما قسم میخورم دفعه ی بعد بخششی براش درکار نیست حتی به پادرمیانی شما و ازتون میخوام از حمایت کردن این لاشه ی گندیده وفاسد دست بردارید."

مادر و پسر بیهوشش که به وسیله ی خدمه حمل میشد اتاق را ترک کردند پادشاه به صورتش دست کشیدوبرگشت ملکه ی جوان حتی بیشتر از قبل میلرزید،صورتش بی هیچ تغییرحالتی خیس از اشک بودپادشاه با ورود مادرش به کلی حضور او انجا را از یاد برده بود خشم دوباره به وجودش برگشت به سمت دختر ترسان رفت و کنارش نشست دوباره ارتباط ذهنی اش را از سر گرفت و به سرعت به بررسی احساساتش پرداخت.

دوشیزه احساس سرما میکرد دلش میخواست پتورا محکم دورخودش بپیچد و سرش را درزانوانش پنهان کند تا دیگر نه فریادی بشنود نه اشکی ببیند نه غمی حس کند نه شاهد التماس های عاجزانه باشد موجی قدرتمند وگرم به ذهنش راه یافت اورااز عالم جدا کرد و درخود فرو برد به طوری که چند دقیقه نفهمید چه اتفاقی افتادتنها وقتی به خودامد که سرش را در سینه ی پادشاه پنهان کرده بود و اشکهای گرمش روی پیراهن سفید او میریخت پادشاه هیچ حرفی نزد نگفت قول میدهد هرگز ان اتفاق دوباره نیوفتد ویا همه چیز درست خواهد شد یا مانع اسیب زدن برادرش به او میشودتنها ساکت ماند واورا دراغوش خود نگه داشت و اجازه داد سیر گریه کندهیچ دروغ تسلی بخشی نگفت و ملکه با شگفتی دریافت که این بیشتراز هرحرفی باعث ارام شدنش میشودپادشاه شاید بیرحم بود شاید مرموز و رعب انگیز مینمود اما اگر تصمیم میگرفت شریک احساس و روح شما باشد،هیچ کس به گرد پایش هم نمیرسیدپس از اینکه چشمه ی اشک ملکه از جوشیدن باز ایستاد و هق هق اش بندامد خودرا از اغوش پادشاه بیرون کشید و سپاس گزارانه به او خیره شد.

پادشاه دوباره بوسیدن اورا ازسر گرفت،لاله ی گوشش را گزید و زمزمه کرد:من به تو ارامش رو برگردوندم واشفتگیتو برطرف کردم حالا،تو باید منو اروم کنی"سپس اخرین بند پیراهن حریر را بازکرد.

اتاق هیچ پنجره ای نداشت اما دیگر برای ملکه مهم نبود کش وقوسی به تن به سردی یخش داد پادشاه پشت به او خواب بود لبخند زد شب گذشته او تغییر کرده بود نه تنها به یک جاودان بلکه به کسی که پادشاه پلید قلمرو دوسوم جهان را عاشقانه میپرستید،به ارامی دست روی بازوی عضلانی عشقش کشیدو زمزمه کرد:ولینتاین"پادشاه از خواب سبکش بیدار شد چیزی نگفت،سکوت نشانه بارزش بود او بیشتر عمل میکردواین اورا ارزشمند میساخت ملکه بی پروایانه اورا بوسید سپس عقب کشید همین حرکت موجب تحریک غریزه ی شکار او شد واو به راحتی ملکه را محصور کرد وبا شیطنت گفت:گستاخ شدی رووینا،مجبورم دوباره بهت ثابت کنم کی اینجا قدرتمند تره؟"

ملکه خنده ی ریزی کرد:مهم نیست چقدر سعی کنی همیشه من از تو قدرتمند ترم"پادشاه چینی به پیشانی داد:بنا به کدوم دلیل؟!"_تو قدرتمندترینی نه؟پس من  قوی ترم که تمام وجود قوی ترین رو تصاحب کردم"پادشاه چشم چرخاند:توزیادی باهوشی"سپس مکثی کردوادامه داد:من ملکه های باهوش رو دوستدارم "

تالاراز بزرگان و اشراف پر بود دخترانی که با حسادت و نفرتی اشکار ملکه ی زیباوجاودان را  نگاه میکردند پسران جوانی که حسرت معشوقه ای مثل رووینارا میخوردند همسرانی که ارزوی داشتن فرزندی مثل لیلیان را داشتند مردانی که امده بودند تابا چاپلوسی چیزی نصیب ببرند پیرزنانی که امده بودندهرچه دیدند را با شاخ وبرگه اضافه تبدیل شایعه وافسانه کنند همه و همه زیر یک سقف کرد امده بودند تا خانواده ی سلطنتی را ملاقات کنند وببیند چطور فردی که سیاه ترین قلب وبیرحم ترین ذات را دارد اکنون صاحب بالاترین خوشبختیست،ملکه ای زیباو داناوباهوش دختری دوستداشتنی و سالم که دوسال دیگر مثل والدینش جاودان میشد،شایعه ی عشق افلاطونی ملکه و پادشاه خیلی قبل تر از ان دو به افراد حاظر رسیده بود اما واقعا ایا این انصاف بود که کسی با ان همه جرم و جنایت وانهمه خونی که ریخته بود صاحب چنین سعادتی باشد؟نه قطعا نبود اما این حقیقت زندگی بود هرچه قدرتمند تر و ثروتمند ترباشی جهان بیشتر به تو عرضه میکند.

پادشاه چندین ساعت را درحضور همسرو دخترش به امور رسیدگی کرد،خرید و فروش اجناس،وضعیت معادن،ساخت وساز ها،شورش هایی که همیشه در گوشه و کنار علیه او وجود داشتند،شرایط ارتش امار انجمن های جادوگری(موسوم به کولی ها)ساحره های ازاد کشاورزی دام پروری وضع اموزش گزارش جاسوسان از کارهای درباریان همه و همه ساعات درازی طول کشید به طوریکه لیلیان کوچک دراغوش ملکه به خواب رفت پادشاه هم دربعضی امور از او کمک میخواست و ملکه با پاسخ های عالمانه اش همه را انگشت بر دهان میگذاشت.

سخن کلیشه ایست اگر بگوییم رووینا همسر ولنتاین باهوش ترین و زیباترین و کامل ترین زن سرتاسر پادشاهی بودو صد البته که اینطور نبود اما قطعا خصوصیات منحصر به فرد زیادی داشت که برای مردان زیادی جذاب بود جای تعجب داشت که زنی با چنین شخصیت قدرتمندی خودراتسلیم ولنتاین کرده بود،اما شاید جواب این سوال منوط بر شناخت بیشتر هولناک ترین پادشاه تاریخ آتینیک باشد،*در زبان مهاجرین اولیه ان سرزمین آتی به معنای زیبا ونیک یعنی بیرحم،ترکیب اتینیک یعنی زیبای بیرحم*

دوست و دشمن همگی متفق القول بودند که ولنتاین فردی مستبد سنگدل و ارباب تاریکی هاست اما اصول ویژه ای داشت نداشت امکان نداشت برده داری کند سپاهیان وسردارانی باخلاق داشت در کشور گشایی هابه زن ها و بچه ها کاری نداشت به زنی نزدیک نمیشد مگر با رضایت خود وی اما به شدت طالب خون ریزی کشور گشایی و قانون طبقات اجتماعی بود،دین را همیشه از سیاست جدا نگه میداشت اما چیزی که بیشترازهمه اوراترسناک میکرد اینبود که او به جادویی فراترازهرجادوی شناخته شده دست یافته بود وبا همان قدرت پدرش را کشته بود خودراجاودانه کرده بود و سپاهیانی فرازمینی تشکیل داده بود.

قدرت خدمتگزاران او به همه جا نفوذ کرد به طوری که رعیتی نماند که افکارش در دست پادشاه نباشد با این دم ودستگاه تمام دسیسه ها توطئه ها و نقشه های شورش خنثی میشد مگر اینکه خودپادشاه  دلش میخواست دست نگه داردو اجازه ی پیشروی بدهد که گهگاه اینکار را میکرد چراکه عاشق هیجان بود وبرای بدست اوردن هیجان های عجیب و غریب ریسک های زیادی را میپذیرفت،با تمام این تفاصیل قلمرواش یکی از زیبا ترین غنی ترین واباد ترین پادشاهی ها بود اینطور نبود که او از فقر مردم لذت ببرد او جشن های عامیانه را دوست داشت اما کوتاهی در وظایف و نقض قوانین را نمیپذیرفت بدین ترتیب توانسته بود هرهدفی را محقق سازد.

بااین وجود جنبه های منفی اش همواره اورا منفور نشان میداد او دختران و زنان زیادی را بامیل خودشان بارورکرده بود سپس انهارا رها کرده تا بی ابرو شوند او تمام مخالفانش را با شکنجه های طولانی میکشت برای جرایم کوچک مجازات هایی سخت وضع میکردخراج های مناطقی را که دست به شورش میزدند به طور غیر منصفانه ای بالا میبرد.

تمام اینها خلاصه ای چهره ی عمومی پادشاه بود شناختی که همه ازجمله خود رووینا از ولنتاین داشتند و دلیلی بر غلط بودنش نمیدیدند اما رووینا در اولین شب باهم بودنشان وقتی که ولنتاین خود واقعی اش را به اوشناساند وقتی ذهن و روحش را با او به اشتراک گذاشت باعث شد رووینا تبدیل به تنها کسی شود که بتواند دلیل هر کاری را که او میکرد درک کند هرچند شاید همه ی اعمال شاه عادلانه و درست نبودند اما خیلی از انها قابل درک و متناسب با شرایط موجود زمان خودشان بودند.

درکل رووینا میدانست همسرش ابدا جزو جوانمردان ونیکان تاریخ به شمار نمیرود اما عشق دلیل و خیر وشر نمیشناسد وقتی در دل ساکن شد فقط مجبور به فرمانبرداری هستی ولو انکه عاشق ابلیس باشی.

لیلیان ی کوچک هرگزبا پدرش وقت نگذرانده بود وغریزه اش به او میگفت بهتر است مدتی از لابه لای چین های پیراهن مادراش به ان غریبه که ادعامیکرد پدراوست خیره شود تا ببیند میشود به او اعتماد کردیانه،پدرکمی منتظر او شد اما وقتی دید فعلا قصد صمیمی شدن ندارد دیگر اصرار نکرد خب،اولین امتیاز مثبت!پدر شروع به صحبت راجب ان اتاق شلوغ با زنهایی که لباس پف پفی داشتند و مردانی که لباس های زرق وبرق دارداشتندبا مادر کرد،او با مادر خیلی مهربان بود ومادربه او اعتماد داشت لیلیان به این باور رسید که این نمیتواند همان مرد بدجنسی باشد که اورا از مادر واقعی اش جدا کرد و بله بچه ها برخلاف انچه مافکرمیکنیم حافظه ی خیلی خوبی دارند فقط بخاطر دل پاکشان کینه به دل نمیگیرند و سریع درمیگذرند.

عاقبت لیلیان نتیجه گرفت که پدر با وجود ترسناک بودن تقریبا به اندازه ی مادر دوست داشتنی است حالا باید دوباره توجه اورا به خود جلب میکرد،همانطور که همیشه ارزوهای کوچک زود براورده میشوند ارزوی دخترک زود به حقیقت پیوست پدر به اونگاه کرد وبه ارامی گفت:خب پرنسس قصد ندارن فاصله رو کنار بذارن وافتخار اشنایی بامن رو بدن؟"لیلیان محض احتیاط به مادرش نگاه کرد ملکه یکبار چشمهایش را باز و بسته کرد همین تاییدیه کافی بود تا او به ارامی به سمت پدرش قدم برداردو مقبل او بایستد پدر لبخند زدوهمراه با دراز کردن دستش گفت:من شاه ولنتاین هستم واین باعث افتخار منه که پدر شمام"لیلیان به نحوی ازاینکه بااو مثل ادم بزرگ هارفتار شده بود خوشش امد ودرحالی که بااو دست میدادگفت:اسم من هم لیلیانه"_اسم برازنده ایه میتونم بغلت کنم؟"لیلیان باسر تایید کرد و پدر بدون کوچک ترین زحمتی اورا بغل کرد و روی پای خودش نشاند.

دیدن چنین صحنه کمی عجیب بود شاید چون لطیف بودن چیزی کاملا خلاف ولنتاین بود اما رووینا انرا پذیرفت وکم کم از ان لذت برد ولنتاین به شیوه ی خودش با فرزندش ارتباط برقرار میکرد چیزی که منحصرا سبک اوبود نه کلیشه ای بود نه تقلید شاید اصولی نبود اما چون ولنتاین انرا انجام میداد درست به نظر میرسید.

خب قائدتا باید در پایان ماجرا باشیم وقتی که جمله ی معروف تا همیشه باهم خوشبخت شدند را بشنویم اما من متاسفم که به شما میگویم این روایت خلاف هرچیزی است که تا الان خوانده دیده یا شنیده اید،به هرحال من تنهایک راوی هستم نمیتوانم واقعه ای را کم یا زیاد کنم پس عاجزانه درخواست میکنم اگر طاقت پایان های تلخ را ندارید همین الان دست بکشید وتصور کنید رووینا و ولنتاین و دخترشان تا ابد زندگی خوشی را سپری کردند و سعادتمندانه بر قلمروشان حکومت کردند.اما اگر از حقیقت باکی ندارید من پرچانگی را تمام میکنم و روایت را ادامه میدهم.

ملکه روزهای خوشی را سپری میکرد بیخبر از ابر سیاهی که ارام ارام بر سرنوشتش سایه می انداخت بوته های توت وحشی رشد قابل توجهی کرده بودند داشت با لذت به انها نگاه میکرد که خدمتکاری سراسیمه اورا صدا زد:بانو!بانو!"با نگرانی برگشت دخترک ادامه داد:اعلی حضرت اینجان منتظر شمان"ملکه لبخند زد شوهرش نمیتوانست زیاد از او دور بماند انگار که او منبع حیاتش بود با خوشحالی به سمت اتاق مشترکشان را افتاد.

در را گشود و قبل از اینکه فرصتی داشته باشد ولنتاین به لبهایش حمله ور شد اورا با عطش میبوسید رووینا خوشحال بود اما چیزی درست به نظر نمیرسید کمبودی وجود داشت وقتی بالاخره وولنتاین از او فاصله گرفت گفت:بالاخره اومدی؟من از انتظار خوشم نمیاد ملکه ی من "ملکه اخمی کرد:چرا اومدی اینجا؟"همسرش در حالی که پیراهنش را بیرون می اورد جواب داد:به ارامشت نیاز دارم"سپس رووینا را مجبور به بیرون اوردن پیراهن رسمی اش کرداما لحظه بالاخره رووینا مشکل را فهمید،تصویر ولنتاین سوسویی زدواو از ورای ان چهره ی مردی را دید که امکان نداشت اورا فراموش کندزخم روی صورتش بدشکل تر از همیشه به نظر میرسید رووینا باهوش بود قبل ازاینکه ویکتور فرصت قفل کردن در را داشته باشد او دیوانه وار بیرون دوید با تمام توان میدویدمیدانست تقریبا ابروی خودش را باان پیراهن نازک نزد خدمه ریخته همچینین مطمئن بود با زیر پا گذاشتن ممنوعیت رفت و امد در بخش های دیگر قصر مجازات سختی در انتظار اوست اما نمیگذاشت تنها روزنه های انسانیت ولنتاین با فکر همخوابگی او با ویکتور بسته شود فناناپذیری قدرت جسمانی اش را بیشتر کرده بود نفس کم نمی اورد با وجود اینکه سه با ر بیشتر به ان اتاق نرفته بود هنوز هم چشم بسته میتوانست ان را پیدا کند چگونه میشد جایی که عشقش در ان اقامت میکرد را از یاد ببرد؟

سراسیمه خودرا به در دولنگه ی اهنی رساند و انرا باز کرد ولنتاین اورا بخاطر این هم مجازات میکرد اما مهم نبود ابرویش وجه اش زندگی اش در خطر بود نمیگذاشت کسی جز عشقش به عمیق ترین لایه های روح و جسمش رسوخ کند این حق فقط متعلق به ولنتاین بود،با ورود او ولنتاین از جا جست به محض دیدنش فریاد کشید:به چه جرئتی قوانین منو شکستی اونم با این ....با این "بغض رووینا شکست پاهایش دیگر توان نداشت روی زمین نشست موهای اشفته شده اش روی شانه هایش ریخت میدانست دل ولنتاین برایش به درد نمی اید مگر اینکه اورا با خبر میکرد در میان هق هق اش توضیح داد:برادرت...اون طلسم تعویض تورو ....دزدیده....وارد اقامتگاه من شد....با عنوان اینکه توئه....میخواست ....اون قصد بی ابرو کردن منو...داشت"هنوز حرفش تمام نشده بود که دستان قدرتمند ولنتاین دور موهایش پیچید و اورا بلند کرد:تو چی گفتی؟"

درد میکشید اما از ته دل خوشحال بود مسبب ان همسرش است نه ان مرد هوس ران او دوباره انچه اتفاق افتاد را بازگو کرد و اینبار ذهن قدرتمند ولنتاین را حس کرد که ذهنش را زیرورو میکرد تا صحت ماجرا را دریابد وقتی بالاخره او باور کرد کمی به چشمان خیس او خیره شد سپس با خشونت اورا بوسید احساسی مابین خشم و عشق و افتخار بودسپس اورا در اغوش گرفت وگفت:من اونو مجازات میکنم جلوی همه"سر اورا بالا اورد:اما تو ملکه زیبا و شجاع من تو هم به مجازات قوانینی که شکستی میرسی اما توقرار نیست جلوی همه مجازات بشی فقط توی خلوتمون جایی که من باشم و تو اونوقت بهت یاداوری میکنم چرا نباید باین سر ووضع جلوی کسی غیر از من ظاهر بشی."

رووینا جیغ کشید و اشک ریخت اما نه التماس کرد نه اورا پس زدمیدانست تا وقتی خودش نخواهد این مجازات تمام نمیشودولنتاین بار دیگر روی خراش های قبلی با نوک تیز خنجرش حک کرد:تو فقط مال منی"جیغ رووینا باز بلند شد این فقط یک بریدگی نبود بلکه او از لحاظ ذهنی وروحی هم تحت دردهای شدیدی از جانب ولنتاین قرار گرفته بود او به معنای واقعی کلمه روحش اتش گرفته بود،عرق سردی بر پوستش نشسته بود حدس میزد پنج ساعت در این حالت قرار دارد و امیدوار بودهمسرش زودتر انرا تمام کند داشت درهم میشکست با شروع موج جدیدو عظیم  تری از درد فریاد کشید:بسه خواهش میکنم تمومش کن منو ببخش من متاسفم متاسفم"ولنتاین سرش را کج کرد و کمی به او نگاه کرد در اخر لبخندی زد و طلسم بی حرکتی را از روی اوبرداشت به ارامی صورتش را نوازش کرد:چرا انقدر تحمل کردی؟"

رووینا با تعجب به او خیره شد او ادامه داد:اگر ازهمون خراش اول میگفتی انقدر طول نمیکشید رووینا بالکنت گفت:خب...من فکرکردم که تو..."ولنتاین اورا بوسید:من عاشق توام مهم نیست جلوی بقیه چه هیولای وحشتناکی باشم جلوی تو ضعیفم میتونی قوانینمو تو خلوتمون بشکنی میتونی استحاکممو در هم بشکنی اما تو فقط منو ازار میدی اگه ذهنتو نمیخوندم میگفتم از عمد اینکارو میکنی"رووینا شرمسار شد:من نمیدونستم متاسفم"ولنتاین اهی کشید:اشکالی نداره بیا اینجا"وناخواسته دستی را که پنج ساعت مشغول حکاکی ان بود را گرفت و کشید.

درد رووینا را مجبور کرد گریه ی بند امده اش را ازسربگیرد برای همسرش تنها ثانیه ای طول کشید تا بفهمد ولنتاین به سرعت دستش را رها کرد وبدون هیچ دست پاچگی اورا در اغوش کشید،طوفان درونیش را پس زد و زمزمه کرد:هیچوقت، دیگه هیچوقت مجبورم نکن انقدر طولانی مجازاتت کنم مجبورم کن نرم بشم فریبم بده تا دست از مجازاتت بردارم مهم نیست پیش تو تبدیل به یه احمق بشم،اما مجبورم نکن درد کشیدنتو ببینم اونم وقتی خودم این دردرو به روح و جسمت میدم"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.