Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Secret side_ch3

من ممکنه دیگه دیر به دیر بتونم بیام ولی  زیاد زیاد میزارم   

فصل3

تمام وزرا و صاحب مقامان در اتاق جلوس نشسته بودند با اذهانی پر از سوال مثل اینکه چرا پادشاه نیمه شب همه انها را احضار کرده و تهدیدکرده هرکس نیاید به مرگ محکوم میشود؟و اگر این جلسه اینقدر مهم بود چرا خود پادشاه نیامده بود؟اصلا چکاری اینقدر مهم بود؟مقامات پچ پچ میکردندصدای منشی دربار همه را خاموش کرد:پادشاه دستور جمع شدن همگی شمارو داده تا دستور مهمی بهتون ابلاغ کنه این حکم ایشونه"و طوماری را بالا گرفت و باز کرد وشروع به خواندن حکم کرد:امروز دهمین روز از ماه هفتم شوالیه سر ویکتورجاناتان مگنوس مورگارت فرزند ارشد پادشاه فقید مگنوس تئودور مورگارت وبرادر بزرگتر پادشاه ولنتاین رونان مگنوس مورگارت سیزدهمین حاکم اتینیک در عصر طلایی محکوم به تبعید به دخمه های سیریس(در زبان اتینیکی به معنی روح کش)در پست ترین نقطه ی قلمرو پهناور اتینیک میشود این حکم به محض ابلاغ لازم الاجراست و در هیچ شرایطی شامل تخفیف،تعلیق وتغییر نمیباشد."اتاق جلوس در سکوت و شوک فرو رفت سپس ناگهان مثل اینکه همه تازه متوجه شدند معنای حکم را فهمیدند شروع به اعتراض و همهمه کردند وزیر جنگ فریاد زد:این بی انصافیه!سر ویکتورمرد شریفیه!"وزیر جناح راست موافقت کرد:بله گذشته ازاینها اون عضو خاندان سلطنتیه!اگر اعلی حضرت پسردار نشن اون جانشین ایشونه!"و همینطور همه موافقت یا مخالفت میکردند ناگهان منشی بانگ زد:علیا حضرت سیزدهمین ملکه ی با تدبیر اتینیک ملکه رووینا وارد میشوند!"

سرها برگشت حتی از دور هم مشخص بود ملکه حال خوشی ندارد رنگ پریده بود و میلرزید سست راه میرفت اما هنوز قدرت خاصی در نوع نگاهش داشت به ارامی به سمت جایگاه خودش رفت و نشست وزیر اعظم پرسید :بانوی من!شما حکم رو شنیدید؟این ظالمانه است خواهش میکنم از پادشاه بخواین اینجا بیان و تغییرش بدن یا حداقل دلیلش رو بگن!"بقیه افراد حاضر تایید کردندرووینا با خستگی پلک هایش را روی هم فشرد:من وادارش کردم نیاد،باور کنید اگر میومد واین اشفتگی ومخالفت شما رو میدیداین اتاق رو با خون شماها پر میکرد"رنگ ها پرید وزیر اعظم با ملایمت بیشتری گفت:اما بانوی من سر ویکتور یه قهرمانه!یه فرد شجاع و لایق اون قلمرو های زیادی فتح کرده با رعایا خوش رفتاره هیچ دلیلی برای مجازاتش نیست اون.."رووینا وسط حرفش پرید:اون از من با ارزش تره؟"

وزیر تند تند پلک زد:چ..چی؟!"_پرسیدم سر ویکتور از من باارزش تره؟برای پادشاه این قلمرو و سلطنت به نظر تومن باارزش ترم یا سر ویکتور؟"وزیر بی معطلی جواب داد:البته که شما"رووینا روی دسته ی صندلی اش ضرب گرفت و پرسید:شنیدم همسرت فوت شده"وزیر جا خورد اما پاسخ داد:بله بانو"_وهمینطور شنیدم با زن جوان و خیلی زیبایی ازدواج کردی"_بله بانوی من"_دوستش داری؟اونقدی که براش حاضر به هرکاری باشی؟"_بله"_اون چی اونم دوستداره؟"_خیلی زیاد سرورم"ملکه به جلو متمایل شد:من از جاسوسام شنیدم اون داره یه کارایی میکنه اگه از من بپرسی میخواد خودشو بکشه!"

وزیر شوکه شد:خود...خود کشی؟!"رووینا با خونسردی گفت بله،احتمالا بخاطر پسرته،اون باجادوکاری کرد که شبیه تو بشه بعد رفت سراغ همسرت و.."با نیشخند به وزیر نگاه کرد:فکر کنم اونقدر باهوش هستی که بقیه اشو بدونی نه؟"وزیر فریاد زد:چی؟!من اون حرومزاده رو میکشم همین الان .....میکشمش....همسر من ....."بعد در کمال تعجب دید ملکه میخندد رووینا گفت:تو جرئت میکنی به حکم اعتراض کنی؟بعد خودت رو نگاه کن!ها!فقط بخاطر یه مشت شایعه بدون دلیل ومدرک تو حاضری بخاطر خوردن دست یکی غیر خودت به همسرت بکشیش ولو اینکه پسر خودت باشه حالا تصور کن چنین موقعیت منتها واقعی برای پادشاه بوجود اومده"_چی؟"_دلیل حکمو پرسیدین نه؟همین بود،سر ویکتور شریف شما میخواست ملکه ی شما رو بی ابرو کنه"نفس ها حبس شد رووینا ادامه داد:اگر صدای من درنمیومد و یا خودمو نجات نمیدادم قطعا امروز برای مراسم گرامی داشتم حضور میداشتین حالا دلم میخواد بدونم الان کی با حکم مخالفه؟"صدای کسی بلند نشد،رووینا لبخند پیروزی زدسپس بلند شد که برود اما قبل از ان رو به همه انان کرد و گفت:مایه شرمساریه که شما به پادشاهتون اعتماد ندارین و بهش وفاداری نشون نمیدین"_اما بانوی من این چه حرفیه"_حقیقته وفادار کسیه که به حکم پادشاهی که به عقل و اگاهیش اطمینان داره عمل میکنه بی هیچ سوال و مواخذه ای پس شما یا وفادار نیستین یا پادشاه رو یه شخص دیوانه با میل سیری ناپذیر به کشتن وبرادر کش میدونین که قابل اعتماد نیست،ولی به هرحال مهم نیست من امروز به همسرم چیزی نمیگم چون بعید میدونم خیلی خوشش بیاد اما شما بهتره حداقل برای ظاهر سازی هم به حرفام فکرکنین."

ولنتاین به پوست سفید و برهنه ی معشوقش دست کشیدبه ساعد دست چپش رسید خطوط عمیق و سرخرنگ به او دهن کجی میکردنداحساس انزجاردروجودش دوید رووینا رد نگاهش را دنبال کرد و وقتی به زخمش رسید صورتش جمع شد و سعی کرد انرازیر ملافه پنهان کند،ولنتاین مانع شد،دست اورا محکم سر جایش نگه داشت رووینا از ترس پلکهایش را برهم فشردولنتاین اخم کرد دوست نداشت با هرواکنش او عشقش احساس ترس و ناامنی کند برای اولین بار دلش نمیخواست این موجود دوست داشتنی دراغوشش هیچ ترسی از او دردل داشته باشدبا همان اخم جذاب لبهایش رابه خطوط عمیق و سرخ رنگ نزدیک کرد وبوسه ی سبکی بران زد بوسه ای لطیف مثل لمس سرانگشتهای یک کودک با شکوفه های گیلاس چیزی که قلب بازایستاده رووینااز ان لرزیدچشمانش را گشود انگشتان ظریفش لابه لای موهای زیتونی رنگ ولنتاین دوید مثل یک پر سبک بود برای هزارمین بار پیش خودش اعتراف کرد:من عاشقشم لعنتی خیلی نفس گیرو زیاد هم عاشقشم"میدانست ولنتاین با انهمه خون روی دستانش،انهمه نفرین پشت سرش و اینهمه سیاهی درون ودوروبرش لایق عشق نیست اما مگر دل منطق سرش میشود؟

مهم نبود اگر این یک عشق بدفرجام و سیاه بود اگر او تبدیل به معشوقه ی ابلیس شده بود بالاخره ابلیس هم زمانی فرشته بود،نبود؟مگر میشود قرن ها عشق و مهر ریختن به پای محبوب در ثانیه ای از میان برود وشیطان متولد شود؟رووینا همیشه معتقد بود ابلیس هم دلشکسته و ازرده است واین سیر بی پایان قربانیان انسانی در طی نسل های متمادی تنها برای فرونشاندن خشم درونی خود ابلیس است،شاید،شاید اگر محبوبش،خدایش ،عشقش کمی از او دلجویی میکرد اگر حسادت عاشقانه اش را خودخواهی نمی پنداشت اگر اورابه خودشکستن در نزد رقیب وانمیداشت ابلیس هرگز ابلیس نمیشدوچه کسی گفته ان عاشق محجوب کاملا از میان رفته؟کدام یک از ان مبلغین با ابلیس رودروشده وبه لایه های عمیق قلب وروحش نفوذ کرده که ابلیس را سیاهی مطلق میخواند؟رووینا حال از صمیم قلب باور داشت ابلیس هم گاهی...هنگام تنهایی...دورازهمه به ان فرشته ی عاشق ومحجوب درونش اجازه ی ظهور میدهداجازه میدهد سیاهی و گناه عشقش با اشک شسته شود و به درگاه محبوب لابه میکند برای بخشش برای کمی درک ورحم برای دیده شدن وهمچنان مزبوحانه تعریف وستایش نثار عشقش میکند،ولنتاین رووینا هم همینطور بود اینرانه تنها قلب عاشق رووینا بلکه خاطراتی که هربارولنتاین هنگام یکی شدن روح هایشان به ذهنش روان میساخت گواهی میداد.

رووینا برای صدمین بار با چشمان دردناک و اشک الودش دست سوزان دخترکش را دردست گرفت دختری که دوروز توی تب میسوخت و کسی نمیدانست چرا،هیچ درمانگری موفق به پایین اوردن تب او نشده بود از تب بدتر ناله های دلخراش لیلیان کوچک بود که گواهی بر درد کشیدنش میداد تاان لحظه شخص رووینا بهترین و موثرترین ضددردوتب بر موجود بود درمانگران به وضوح متوجه ارامش در حالات لیلیان و منظم شدن ریتم نبضش هنگامی که رووینادر کنارش بود شده بودند بنابراین ملکه دوروز بودکه از کنار بستر دخترش تکان نخورده بود ولجوجانه همراه لیلیان با بیماری اش میجنگید،کم کم شایعاتی مبنی بر نفرین شدن پرنسس کوچک در قصر شنیده نمیشد به خصوص اینکه پادشاه یک هفته ای برای کاری سری از قصر خارج شده بود واین خانواده اش را که هیچکدام جادوگر نبودند در اسیب پذیر ترین موقعیت قرارداده بود.

رووینا ارزو میکرد کاش همسرش هرچه زودتربرگرددمیدانست تنها بخشی که ولنتاین درانجامش ناتوان بود درمانگری بود احمقانه بود ارباب وحشت درمانگری کند اما حداقل میتوانست کمی از رنج رووینا بکاهد اهی کشید و با حواس پرتی به توت های وحشی دست کشید شاخه ی خشک و تیزی پوست لطیفش را برید خون از دستش سرازیر شدبه مایع قرمز تیره خیره شد انقدر تیره بود که تقریبا به سیاهی میزد زمزمه کرد:خون کثیف!"بعد ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زدسراسیمه به کتابخانه ی کوچکش دوید و کتاب قطوری که از ابتدای امدنش مشغول مطالعه ی ان بود را ورق زد،به عقب برگشت به صفحات ابتدایی صفحاتی که در ذهنش کمرنگ شده بودند به عنوان نگاه کردحس انزجار و ترس تمام وجودش را فرا گرفت.

به چهره ی معصوم دخترش نگاه کرد پس تمام اینها،مسببش خوده او بود؟او دخترکش را به این حال انداخته بود؟این امکان نداشت به زخم انگشتش خیره شد یک قطره از خون ناپاکش چه کارهاکه نمیتوانست بکند!حتی به خدمه اجازه ی پانسمان زخمش را نداده بود،احمقانه بود!وقتی قرار بود زخم های بزرگتری روی پوست سفیدش ایجاد شود به چنین زخم کوچکی توجه کند خدمتکار برای چندمین بار به او یاداور شد:بانوی من پادشاه برگشتن!"انقدر اشفته بود که حتی نمیتوانست عشقش را ببیند با دیدن ولنتاین او همه چیز را می فهمید و رووینا میدانست که لیلیان در درجه ی دوم اهمیت ولنتاین قراردارد پس به راحتی از جان دخترش میگذشت تا عشقش را نجات دهد اما این چیزی نبود که رووینا مشتاقش باشد او حالا خودرا مادر ان موجود کوچک بی گناه میدید ،نه نمیتوانست جان دخترکوچکش را در خطر ببیند.

با قدم هایی مصمم کنار تختش رفت دست داغ و کوچکش را در دست گرفت و زمزمه کرد:لیلیان،لیلیان من،مامان رو میبخشی نه؟تو میدونی که من هیچوقت دلم نمیخواد تو کوچکترین اسیبی ببینی و....ومن نمی...خواستم...."بغضش را فروخورد و ادامه داد:من نمیخواستم تو رو اینجوری ببینم هرگز هرگز کوچولوی من.....اگه... اگه تو با شیطنت منو گاز نمیگرفتی و پوست زخمیمو شدمونمیشکافتی اونوقت..اونوقت از خونم نمیچشیدی و الان..من مجبور نبودم اینطوری ببینمت"بعد با خشم ادامه داد:لعنت به من!لعنت به بی دقتی و سبکسریه من!"

لباس حریر و زیبایش را پوشیده بود از ان پیراهن خاطره ی خوبی داشت،هنوز عطر تلخ و تند عشقش از ان به مشام میرسید خنجر برنده را از نظر گذراندچند دقیقه تا نیمه شب مانده بود چهار ساعت از عمل منزجر کننده ای که با اکراه و اجبارا روی دخترکش انجام داده بود میگذشت،او خون فرشته اش را چشیده بود!مچ دستش را بالا اورد خنجر را به نبضی که مدتهابود نمیزد نزدیک کرد امیدوار بود این تلاشش نتیجه دهد زیر لب زمزمه کرد:ولنتاین،منو ببخش عشقم ،تو ازم دلخور نخواهی شد مگه نه؟منو بازم به خاطر میاری مگه نه؟خواهش میکنم...خواهش میکنم درکم کن فکر نکن این تقصیر توئه و همیشه همیشه منو تو قلبت نگه دار اما تنها نمون باشه؟یه شریک خوب برای خودت پیدا کن یه فرشته ی واقعی با...با خون پاک!یکی که مثل خودت جادو بلد باشه،عاشقت باشه و..وبرای فرشته کوچولومون مادر خوبی باشه بهم قول بده"نفهمید کی و چطور بین زمزمه هایش مچ دستانش را گلگون کرد هیچ دردی نبود فقط به طرز عجیبی حس سبکی و خواب الودگی میکرد هذیان وار ادامه داد:من قسم خوردم تا ابد عاشقت میمونم و هیچوقت ازت دست نکشم و همین الان....قسم میخورم قلبم از عشق تو لبریزه ...اما ....نمیتونم ...نمیتونم مسبب مرگ بی گناه ترین ادم زندگیم بشم...تو ...تو درک میکنی نه؟عا...عاشقتم ولنتاین"
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.