Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Limbo Lord-ch2

بیاین انقدر دوستون دارم فصل دومم نوشتم گذاشتم براتون  

 

فصل2

(تمام قسمت های فصل یک در یک روزولی درمکان های مختلف اتفاق افتادن،فصل دو یک ماه بعد از اون روزه)

سوز سردهوا باعث شد اشک توی چشمام حلقه بزنه بادست دستکش پوشش خیسی چشماشو گرفت ودوباره از دور به پسر خیره شد،پسر قد بلند بود موهای سیاه ولختش توی باد میرقصید،دست گل زیبایی دردست داشت ولباس های اراسته اش کاملا گویای اینکه اومده سر قرار بود.

کاملا مطمئن بود قراراون پسر باکیه،اون با دوست پسر ریزه نقشوزیباش قرار داشت،اسمش چی بود؟به ذهنش فشار اوورد،لوهان...شیو لوهان اسمش کاملا مناسبش بودصورت کوچک تر از سن یا تقریبا دخترونه واندام ظریف چیز متداولی توی کرده بود،اما لوهان....اون واقعا شبیه هیچکدوم از پسرایی که دیده بود نبود نه ظاهرش نه اخلاقش البته تا جایی که توی یک هفته ی اخیر زیرنظر گرفته بودش،حالامیدونست پسری که با دسته گل توی اون سرما ایستاده چرا انقدر عاشق لوهانه،به اونا غبطه خوردومتاسف شد ازاینکه مجبوره بابیرحمی جداشون کنه.

فروکردوعرض خیابونو طی کرد چند قدمی پسر بودکه صدای لوهان خشکش کرد:سهونااا"سرش چرخید لوهان اونطرف خیابون جایی که خودش قبلا ایستاده بود دست تکون میداد لازم نبود برگرده تا ببینه چطور دوست پسر لوهان گل ازگلش میشکفه ولبخند بزرگی روی صورتش میشینه،باید عجله میکردزن ناشناس بهش فرصت دوباره ای نمیداد نفرتی که از خودشو کاری که درشرف انجام دادنش بودو پس زد به سمت پسر رفت.

_اقای اوه؟

_بله؟!

_واقعا خیلی متاسفم!

_متاسف؟برای من؟!چ....

اما وقتی اونو به مکانی که بهش دستور داده شده بود تله پورت کرداون نتونست حرفشو کامل کنه چهره اش جمع شده بود،دوست نداشت بالوهان وصورت بهت زده وشوکه اش روبه رو بشه پس بی صروصدا با قلب فشرده شده از اونجا غیب شد.

توی کافه نشسته بود،جرعه جرعه قهوه اشو مینوشید وباهرجرعه گرمای بیشتری توی بدنش پخش میشد از جایگزینی گرماتوی بدنش لذت میبرد،زنگ کوتاه گوشیش اونو ازجاپروند،نگاه کرد،همون شماره ی مزخرف!پیامو بازکرد:ادرسی نوشته شده بودوساعت های ورود وخروج از منزل،محل کار اعضای خانواده ودراخراسم:پارک چانیول.با خشم فنجون فلک زده اشو روی میز کوبید وپول وانعاموزیر نعلبکی سرامیکی سفید گذاشت،کتشو برداشت وبیرون رفت،ماموریت ادم ربایی شماره ی دو به سرعت شروع شده بود.

دلش برای ادمایی که تا اون لحظه گرفته بود میسوخت همه قربانی شده بودن مثل خودش،اما بدتر ازاون وقتی زیرنظرمیگرفتشون ومشکلاتشونومیدیدبیشترازخودش بدش میومد بعضی از اون ادما خیلی تنها بودن اما با این وجود مجبور بودن همیشه سپربلای یکی دیگه باشن،مگه چندسال سن داشتن؟مگه خودش چندسالش بود؟اینهمه فشار تو این سن وسال....ادم مگه چندبار زندگی میکرد؟چرا نباید اونام از زندگی لذت میبردن؟سرشو مثل اینکه بخواد از شرپشه ای مزاحم خلاص بشه تکون دادتا افکاربی فایده و مزخرفشو ازبین ببره نفس عمیقی کشیداینباربرای ادم ربایی باید وارد خونه ای میشدهوا خیلی سرد بود به طوری که بادوتا پیراهن پشمی وکاپشن هم هنوز صدای به هم خوردن دندوناشو میشنید،تعجبی نداشت سن پترزبورگ(یا سن پطرزبورگ،هردوشودیدم که مینویسن)به شهر یخی معروف بود همه چیز اونجا سرد خشک تکراری واذین بندی شده با قندیل های یخی بود،حتی مردمش.

تابه حال توی خونه ی هیچکدوم از قربانیاش نرفته بود اما این یکی مجبور بود که بره،همیشه پشت سرش وهمراهش دوسه تا بادیگارد داشت،نمیتونست به قدر کفایت بهش نزدیک بشه اهی کشید و مستقیماخودشو توی اتاق کارش ظاهر کردخواست بهش نزدیک بشه وکارو تموم کنه که با دیدن انگشت های پسر که روی شیشه بلورهای یخی بوجودمیووردن لحظه ای درنگ کرد.

کار پسر با بلورهای یخی هیجان انگیز وبه نحوی زیبا بود،مغزش فورا اطلاعات رو پردازش کردو در اختیارش گذاشت واون با بی میلی مرورش کرد:کیم مینسوک،اسم مستعار شیومین قدرت سرما،همیشه میدونست کسی که میدزده چه قدرت خاصی داره اما هیچوقت از نزدیک ندیده بود،با برگشتن پسر از افکارش بیرون پرتاب شدپسر به وضوح جا خورده بود مثل خودش،سن پسر براساس اطلاعاتش باید بیست وشش سال میبود امابه ظاهرش خیلی کمتر میخوردچیزی حدود نوزده سال.

بدون کلمه ای حرف یاپاسخی برای نگاه پرسوال شیومین اورو به مکان مورد نظر تله پورت کرد،نفس عمیقی کشید:ماموریت چهارم با موفقیت انجام شد!

یازده ماه این مدتی بود که طول کشید همه ی ماموریت هاشو انجام بده بعضی ها سخت بودن بعضی ها راحت و گاهی قلبش رو به درد میاووردن،مثل وقتی لوهان لرزان رو که اونو شناخته بود روتله پورت کردویامثل تله پورت کردن اون ف*ا*ح*ش*ه ی گی بار که به مدت ده روز مجبور بود صدای ناله های پرخواهشش والتماس های بی انتهاش روبشنوه وسعی کنه وحشتزده وحیران این حقیقت رو که هربار اون توسط خانواده اش مجبور به تن فروشی  میشد رو هضم کنه.

اما بالاخره کارش به پایان رسیدبا فرستادن جونگده،اخرین وکوچکترین پسر نفس راحتی کشید وبدنش مورمور شدتموم شده بود!حالا میتونست هلن عزیزش رو دوباره ببینه وازش عذر خواهی کنه گوشی موبایلش رو بیرون اوورد وبرخلاف همیشه با اشتیاق لیست مخاطبین روجستجو کرد وبا پیدا کردن شماره ی مد نظرش گزینه ی سبز رنگ رو لمس کرد

_کی برمیگردی کای؟

_میخوام همینو بپرسم،کی برگردم؟

-همین حالا!

وصدای بوق ممتدد توی گوشش پیچید،از دیدن دوباره ی بهترین دوستش ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست واینبار با هیجان زیاد خودشو غیب کرد.

درمعرض نگاه های غضبناک ومملو از نفرت هرگز جزو لیست لحظاتی که کای مایل بود تجربه اش کنه قرار نمیگرفت اما مجبور بود وگذشته از اینها اون برای برگردوندن هلن هرچیزی رو به جون بخره حتی این نگاه هایی که انگار هرلحظه منتظر بودند اون حرکتی بکنه وبریزن سرش وبدنشو از هم بدرن،خب البته برای بعضی چهره ها این تصور احمقانه به نظرمیرسید مثل کیونگسو،شیومین،لوهان وبکهیون چون چهره های اونها کاملا متضاد کلمه ی نفرت وخشم رو فریاد میزددقیقا مثل اینکه یه چیواوای مامانی رو(سگی عروسکی که صورتی شبیه به روباه وچشمای بیرون زده داره)رات وایلر(نوعی سگ بزرگ وتازی وتا حدودی وحشت افرین) صدابزنی.

صدای سرد وبیروح زنی که کای اونو زن ناشناس صدا میکرد باعث شد خون توی رگاش منجمد بشه،برگشت زن ایستاده بود ردای سیاه وبلندش وکلاهی که فقط لبهای قیطونی(خیلی باریک)اش رو به نمایش میگذاشت مثل این بود که فریاد بزنه:هی کای!منو از روی تصوراتت از مجلات مصورتوی پنج سالگی خلق کردن!" یکجورایی کای رو به یاد ورژن زنانه ی ادم بده ی استاروارز*مینداخت( *جنگ ستارگان سری فیلم های علمی تخیلی که طرفداران وفروش بسیاری داشته،اخرین نسخه ای که ازاین مجموعه تولید شدسال2015روی پرده ی سینماها رفت)

_متاسفم بابت دعوت غیر رسمی ونه چندان مودبانه ام کای رو مقصر ندونین اون فقط اوامر من رواجرامیکردو درواقع خیلی هم مایل نبود اما به هرحال باهم کناراومدیم،مطمئنم شماهم با من ودستوراتم کنارمیاین.

برای تاثیر گذارشدن حرفش کمی سکوت کرد وبعد اشاره ای کرد وکای تازه به شمایل رداپوش دیگه ای که پشتش بوددقت کرد از ابتدامتوجه حضورش نشده بود باوجود ردای سیاه بلندش جثه ی ظریفی داشت ادرنالین در خون کای به جریان افتاد،یعنی ممکنه خودش باشه؟

دختر-کای حدس میزد دخترباشه-جلو اومدوکلاهش رو برداشت از زیبایی ای که میدید شوکه شد،میتونست واکنش مشابهی از بقیه رو هم حس کنه این دختر هلن نبود اما به نحوی غیر منطقی احساس میکرد این دختر فرقی باهلن نداره وبودن اون وهلن یکیه،به خودش نهیب زد:هی این اون نیست!این دختر دوست تو نیست!"

_این دستیار منه اسمش بیانکاست همه چیز رو براتون توضیح میده ازش مراقبت کنین نقش مهمی توی سرنوشتتون داره!

وبعد در مه سیاه رنگ غلیظی ناپدید شد،بیانکا لبخند نصف نیمه ای زد مثل اینکه سالهابود لبخند نزده ونحوه ی انجامش رو از یاد برده بود،سوال چانی همه روازجا پروند:تو ایتالیایی هستی؟"دختر تندتند پلک زد لازم نبود کای قدرت ذهن خوانی داشته باشه این سئوال بی ربط ترین احمقانه ترین ومسخره ترین سئوال ممکن در شرایط فعلی بود که چانی از بین هزاران سئوال به دردبخوردرخورشرایط اونو پرسیده بود.

دختر ابرویی بالاانداخت:به این قیافه میخوره جاش توی ایتالیاباشه؟!"

_صادقانه قیافه ی توبه هرجایی میخوره الا اینجا!

_نه من ایتالیایی نیستم وممنون میشم اگه بیشترازبیوگرافی من روی نجات خودتون ازاین منجلاب تمرکزکنی!چون در اون صورت این اخریه باریه که کمکتون میکنم!

بکی گلوشوبه طور نمایشی صاف کردتاتوجه بیانکاروجلب کنه:قصد توهین نباشه،ولی میشه اولین باری که کمکمون کردی دقیقاکی بوده؟!"دختر به بهش خیره شد:خیلی سوال میپرسین!الان من فقط باید چیزای ضروری رو توضیح بدم که امادگی اتفاقی بعدی رو پیدا کنین"بکی لب ورچید:بچه ها شماهم از کلمه ی اتفاق حس خوبی ندارین یا فقط من اینطوریم؟"چانی به او پرید:خفه شو بذارحرفشو بزنه ببینیم عمق فاجعه چقدره!"بیانکا نیشخندی تحولش داد:عمق فاجعه زیاده اقایون خیلی زیاد!"_لحظه به لحظه امیدوارانه ترمیشه!"بیانکا بیتوجه به چانی روبه کای کرد:میتونی همه یمارو باهم تله پورت کنی؟"کای سرش رو بالااوورد ولحظه ای چشماش به چشمای سبز دختر تلاقی پیدا کرد،ناگهان احساس کرد چشمای دختر سوسویی زد واز پس ان چشمای قهوه ای اشنایی پیدا شد،چشمهایی که کای هرگز فراموش نمیکرد.

دختر نگاهش رو از کای دزدید ودوباره گفت:میتونی؟"_اوم اره،حله فقط ....دست همو بگیرین"بکی با حالتی رویا گونه در حالی که یک دست چانی ویک دس سوهورو میگرفت گفت:چه رمانتیک!"چانی دستشو محکم فشار داد:دهنتوببند!یا خودم برات میبندمش بیون بکهیون!"

داخل پذیرایی ویلای دوبلکسی ظاهر شدندهرچند همه مثل کای وبیانکا خوش شانس نبودن بکهیون خودشو درحالی پیدا کرد که روی کاناپه ایستاده وبالبخند احمقانه بقیه رو نگاه میکنه،کریس به طرز احمقانه ای با نشیمنگاهش روی پله هاپایین میومد وقطاری از فحش های چینی نثار کای میکردوخبری هم از سوهو نبود.

کای سرگیجه داشت اولین باربود اینهمه ادم جابه جا میکردواین انرژی اش را تحلیل برده بود قبل از اینکه پاهاش اونوبندازن خودشو روی کاناپه پرت کردچانی روبه بک پرسید:دقیقا اون بالا چه غلطی میکنی؟"_سوال خوبیه نمیدونم!"بیانکا توضیح داد:این اولین باره بوده که اون اینهمه ادمو یه جا تله پورت میکنه،برای همین با فاصله ی کم بعضی ها پراکنده شدن وبه خاطر خدا!اون چینی نمیفهمه بجاش یه کار مفید انجام بده وسوهورو پیداکن!"جمله ی اخر خطاب به کریس بود که بالاخره به زمین رسیده بود وداشت ب*ا*س*ن*ش روماساژمیداد.

همگی خودشونو جمع وجور کردن تا برن وسوهو روپیدا کنن،اما نیازی به اینکارنبود چون سوهو مثل موش اب کشیده از در کشویی که روبه ساحل بود داخل شد ونرسیده فریاد زد:این چه..."اما بادیدن کای که نیمه هوشیار روی کاناپه افتاده بود ادامه ی حرفشو خوردبیانکا خودشو به کای رسوند:صدامو میشنوی؟میتونی راه بری؟"کای فقط زمزمه های نامفهومی زیرلب گفت ییشینگ خودشو به کای رسوندوبه پوست برنزه ی صورتش دست زدوبعد اعلام کرد:اون مریض نیست فقط بی نهایت انرژی مصرف کرده باید به دوراز سروصدا استراحت کنه"خشم سوهو اب شدو از کفشاش بیرون رفت هرچقدرهم کای بد بود سوهو نمیتونست از یه پسر رنجور ومحتاج کمک عصبانی باشه

بیانکا گفت:کریس،سهون کمکش کنین وببرینش یکی از اتاق های بالا"هردو پسر چپ چپ بهش نگاه کردن بیانکا چشم چرخوند:به خاطر خدا!میدونم ازش خوشتون نمیاد!اما اون برای تفریح اینکارو نکرده"سهون تقریبا فریاد زد:پس چرا اینطوری اوارمون کرده؟!"بیانکا نفس عمیقی کشید تا دخل سهونو همونجایی که هست نیاره شمرده شمرده گفت:شما کمکش کنین وببرینش بالا اونوقت من همه چی رو براتون توضیح میدم،قبوله؟"کریس و سهون غرغرکنان کای رو بالا بردن.

یازده پسر ویک دختر روی مبل هاوصندلی های موجود نشستن چن پرسید:چه بلایی سرت اومده سوهو هیونگ؟"سوهو با دلخوری جواب داد:زیر اب ظاهر شدم!"بیانکا خنده اشو خورد:باشه فعلا مسائل مهم تری از این هست.من همه چی رو براتون میگم فقط حرفمو قطع نکنین سوالاتونم اخر سر بپرسین"وبعد با نس عمیقی شروع کرد.

_شما میخواین من از ایندتون بگم از سرنوشتتون که چی میشه....اما برای فهمیدن ایدنه اول باید گذشته رو بدونین،هزاران سال قبل وقتی زمینی وجود نداشت ووقتی اسمون یک افسانه ی اسرار امیز بود در مرکزیت کهکشان ها یک گنجینه ی گرانبها وجود داشت چیزی که منشاءحیات در تمام دنیاهابود واونا رو یکی میکرد،صلح رو به ارمغان میووردبخاطر این ویژگی حیات بخش اونو درخت زندگی نام گذاری کردن وقتی میگم درخت لزوما به تنه ی چوبی وشاخ وبرگ فکرنکنین هرچند اون تنه ی تنومند ومحکمی داشت وبالاش شاخه هایی از جنس اختروکریستال داشت و گازهای فشرده شده ای دوراونا رو پوشونده بودن اما اون اگاه بود روش های خاص خودشوبرای برقراری ارتباط داشت وبا قدرت پایان ناپذیر و عجیبی برای سروسامان دادن همه چیز داشت.

کمی نفس گرفت و ادامه داد:این درخت دوتا نگهبان همیشگی داشت اوومم...میتونین تصور کنین یکی زن بود یکی مرد..البته قبل از انسان شدنشون اونا جنسیتی نداشتن فقط یک شمایل انسانی داشتن اما به راحتی تغییر شکل میدادن منبع قدرت فوق العادشون ماه بود،دلیل اینکه هرسیاره ای معمولا قمر داره همینه،چون گاهی اونا مجبوربودن سفرکنن وقمرها...خب یجورایی مثل باتری زاپاس بودن،ضعیف ولی کارامد،تااینکه اون اومد!یه نیروی شیطانی یه چیز ضد ونقیض از یه نیروی برتر حرف میزد،ادعامیکرد درخت زندگی اونو خودخواهانه برای خودش نگه داشته هیچ کس سر درنمیووردتااینکه زمزمه های شنیده شد،میگفتن نگهبانا قدرتشونو از دست دادن دیگه سفر نمیکردن کمترتوملاعام ظاهر میشدن کسی نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما انگشت اتهام به سمت اون نیروی عجیب بود،اما یه نفر یه اممم شما بهش چی میگین..جادوگر؟سوپرانسان؟حالا بالاخر با نیروهای عجیب سراز راز نگهبانا دراوورد واعلام کرداونا عاشق هم شدن دنیاها درسکوت فرو رفت کسی نمیدوست این عشق چیه؟یه مریضیه جدید بود؟یا یه جور استراتژی جنگ کمی بعد همون شخص کشف کرد نیروی تاریکی از چی حرف میزنه وبهش ملحق شداین اتحاد نتیجه اش شد نابود کردن درخت زندگی انفجار بزرگی بود انقدر قدرتمند که دنیاهارو ازهم جدا کردومنظومه ی جدیدی بوجود اووردودنیای شما شکل گرفت تاریکی اون دوتا نگهابانو اسیر کرد اونا هیچ کاری نمیتونستن بکنن این دشمن جدیدمادی نبود اگاهی پیچیده ای داشت وبه سیزده نفر که الان به ارباب ها معروفن رخنه کرده بود ارباب ها عصبانی بودن نگهباناقدرت سابقشونو نداشتن چون بهد از سالها با وسوسه ی اون شخص به قدرت درخت زندگی دستبرد زده بودن و عاشق هم شده بودن ارباب ها برای تنبیه شون اونا رو به پست ترین جسم با پایین ترین اگاهی و هوش تبدیل کردن انسان هاوروی زمین که تقریبا هیچ امکاناتی نداشت فرستادن اما فقط یه برگ برنده بود که لحاظ نکرده بودن نگهبانی که به زن تبدیل شده بود قبل از ازدست رفتن کامل قدرتش دوازده قدرت بوجود اوورده بود اون اینده رو دیده بود ومیدونست چه اتفاقی براش میوفته پس دوازده قدرت بوجود اووردو ترتیبی داد که با کنارهم قرار گرفتن اونادنیاها به رستگاری ای که با نابودی درخت زندگی ازدست داده بودن برسن.

به  تک تک پسرانگاه کرد:شما باهم ترکیبی از امیال واروز ها،نیاز ها وکامیابی های انسانی هستین بدون هم ناقصین و باهم کامل من ایندتونو میدونم اما اینده چیز ناپایداریه وانسان بودن شما وغیرقابل پیش بینی بودنتون اونو ناپایدار تر میکنه ودرباره ی سرنوشتتون؟بازهم من نمیدونم چون چیزیه که خودتون باید بنویسینش خب داستان تموم شد سئوالاتونو بپرسین"اولین نفر لی پیش قدم شد:تو گفتی قدرت درخت زندگی فقط برای خودش بوده ونگهبانا دزدیدن وبعد عاشق هم شدن...اون قدرت نهفته تو وجوددرخت زندگی عشق بوده؟!"_بله"

_پس چرا...

_اونو بابقیه به اشتراک نمیذاشته؟

لی تایید کرد

_ببین برای بوجود اووردن دنیایی که از لحاظ فیزیکی و عملی بی نقص باشه تو باید عشق و حذف کنی اما برای اداره کردنش وبرای کامل بودن روحت بهش نیاز داری تو نمیتونی کسایی رو که عشق توی وجودشونه با دلیل ومنطق قانع کنی.

_نمیفهمم

_ببین تو مادری رو درنظر بگیر که پسرش قتلی رو انجام داده اون مادر هرکاری میکنه تا پسرش ونجات بده مهم نیست اگه حتی قتلو باچشمای خودش ببینه مهم نیست هرچی بهش بگی پسرت مجرمه و باید مجازات بشه اون عاشق پسرشه و عشق منطق ناپذیره اما اون موقع اینطور نبوداگر مادری پسرش مجرم بود تحولش میداد احساسی نداشت فقط اجرای قانون مهم بود وبعد از اون پسرش رو فراموش میکرد وقتی عشق نباشه صلح راحت تره اجرای قوانین هم همینطورضعف ازبین میره،مثلا همین شما برای نجات ادمایی که دوسشون دارین حاضرین هرکاری بکنین اربابا اینو میدونن پس میتونن سواستفاده کنن واینکارم میکنن.

سوال بعدی از طرف چن بود:تو گفتی انسان ها ضیف ترین و پست ترینن پس چرا فرازمینیا یا موجودات دیگه برای انتقام نمیان لهمون کنن؟"بیانکا لبخند زد:چون هنوز سر درنیوووردن شما چطو با عشقی که درخت زندگی بانابودیش پخش کردکاملا خودتونو وفق دادین،این براشون کثر شانه که اونا با اونهمه تکامل هنوز دربرابرشما موجودات ضعیف وبی مغز میلنگن

_هی ما کلی پیشرفته ایم!

_من دارم تو مقیاس کهکشانی حرف میزنم توی این رقابت کهکشانی ریتینگ ما(رده جایگاه)صفره

سوهوباوجود ترس از جواب سوالش پرسید:خب حالا تکلیف ماچیه؟"

اندوه روی صورت زیبای بیانکا سایه انداخت:سوالی بود که منتظرش بودم اما دلم نمیخواست کسی بپرسه!چه احمقانه"سرش رو تکون داد:به هرحال شما باید بدونین،من از نسل اون نگهبانام و وارث قدرت هاشون هرچند شایدضعیف تراما بالاخره اونقدر کافی هست تا اگر بایکی از شماباشم نسل برتری که ارباب هامیخوان بوجودبیاد."چانی نفس عمیقی کشیدوتندتند پلک زد:این دقیقا یعنی چی؟"

_من باید از یکی از شما....صاحب...بچه بشم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.