Beautiful lies

My secret world

Beautiful lies

My secret world

Limbo Lord-ch1/part1

سلا م بکس من بالاخره فص یک و تایپیدم برین حالشو ببرین و یه چیز دیگه این اولین فیک منه پس ببخشین اگه بده اگر نظرتونم بگین ممنون میشم  

 

از ورود بی اجازه به حریم خصوصی دیگران متنفر بود و اینکه اون اتاق بهترین دوستش بود بازم فرقی نمیکرد به هرحال دوستیشون مهم تراز اعتقادات احمقانه بود،وارد اتاق شد پتوی تخت دونفره به هم ریخته بود ولابه لای اون به هم ریختگی پسر برنزه و جذابی ناامیدانه مشت های قوی شونثار بالش هامیکرد،به دوستش خیره شدتاعاقبت پسرخسته شدونشست برای اولین بار توی تمام اون دوازده سال اشک رو روی صورت بهترین دوستش دیداین قلبشو میشکست،اون کاری نکرده بود که اینطور رونده بشه اینطور بشکنه دوستش بهش نیاز داشت اما نه به ورژن غمگینش به خود همیشگیش.

روی تخت پرید با شیطنت از گردنش اویزون شد:نچ نچ نچ!کیم کای گریه میکنه؟این احساساتت رو فقط برای موقعیت های غم انگیز گذاشتی؟"بعد با اخم دست به سینه صاف نشست وادامه داد:حقته!اگر یک دهمشو برای دوستت خرج میکردی الان اینطوری نمیشد!"پسر اشکش رو پاک کردوخندید:یعنی باور کنم توراضی به نفرین کردن من شدی؟من الان میتونم باباتش سرزنشت کنم؟"لبخند زد:میدونی که چرته،امااگه سرزنش کردن یکی دیگه حالتو بهترمیکنه باکمال میل حاضرم کسی باشم که سرزنش میشم"

_توچطور میتونی اینکاروبکنی؟

 

_چیکار؟

_چطورباعث میشی همه چیزوفراموش کنم؟

نیشخند بدجنسانه ای زد:خب شاید عاشقم شدی!وعشق من باعث میشه وقتی میبینیم هوش از سرت بپره!"

_مسخره بازی رو تموم کن میدونی که امکان نداره عاشق توبشم

مشت نه چندان ارومی نثاربازوی برهنه ومحکم پسر کرد:دهنتوببندتوهمینجوری عاشقم هستی!دوازده سال از بهترین سالهای زندگیتومدیون منی!"_او!چه خودبین!

خندیددوستش میخندید لحظه ای جدی شد و صورت دوستش رانوازش داد:همیشه اینطوری باش جونگین شاد وامیدواروپیروز."چهره ی کای جمع شد:چطور؟من وقتی حتی نمیتونم بدیهی ترین چیزی رو که میخوام داشته باشم چطور پیروزباشم؟"مصمم گفت:من همیشه اینجام جونگین من کمکت میکنم میرم وبه اون از خود راضیا میفهمونم حق دخالت توی سرنوشت توروندارن،بهشون نشون میدم تو چه قدرتی داری!"کای با پریشونی روی تخت نشست :بهم بگو که نمیخوای.....نمیخوای بهشون بگی من..."

انگشتش رو روی لبهای کای فشرد:من احمق نیستم جونگین،نمیخوام بخاطر تفکرات احمقانه اشون توروبه خطر بندازم،"با چابکی از تخت پایین جست ودرحالی که از اتاق خارج میشد گفت:من همیشه پای قسممون هستم کیم جونگین ملقب به کای"وبا چشمکی بیرون رفت.

_این به تو ربطی نداره هلن

_وقتی به جون..کای مربوط بشه یعنی منم حق دخالت دارم پاتونو از روی گلوش بردارین اجازه بدین نفس بکشه اون دینشوپرداخته چیزی باقی نمونده

_اون هنوز پسر منه

_نشونه ای از پدربودن در شما وجود نداره!شمااونوله میکنیدهربار بخشیدمتون اما اینباراگرتکراربشه دیگه نمیبخشم ویه چیز دیگه من نه مثل جینی ترسوام نه مثل خانوم کیم ونانا پابندسنت های مسخره ام پس ترسی از جنگیدن ندارم فقط منتظرم اعلانش کنین"وبا عقب گردی سریع از خونه ی اشرافی کیم خارج شد.

بی هدف عکسهای گوشیش رو نگاه میکرد اکثرعکساش با هلن بود،تعجبی نداشت انقدر به هم نزدیک بودن دوازده سال لحظه های خوب و بد،تلخ و شیرین همه رو با هم شریک بودن کای هلن رو دوست داشت اما عاشقش نبود هلن هم همینطور اما کای تعجب میکرد که هلن هیچوقت نزدیک هیچکس نمیشه انگارهیچ کششی به هیچکس نداشت حداقل کای میدونست میتونه امیدوارباشه عاشق یه پسربشه اما گاهی حس میکردهلن همونم نداره،اخی کشیدوبیخیال گوشیش شدهلن دیر کرده بود باوجود اینکه ازقدرت پدرش خبرداشت ومیترسید بازم مطمئن بود بلایی سر هلن نمیاد.

اگرپدرش به هلن دست میزد با سفارت امریکاطرف میشدوبه جرم ازاریکی از اتباع امریکایی تاوان سختی پس میداد کای ناخوداگاه از قدرت این دخترک ریزه میزه ی اسمون جل خندید:جونگین نمیدونم خبرداری یا نه امااینجوری بی دلیل خندیدن خیلی احمقانه ست!"بعدغرغرکنان نزدیک کای نشست:داری باعث میشی به دیوونگیت ایمان بیارم!حتی یه لحظه ام نمیتونم توروتنهابذارم وامیدوارم باشم دردسر درست نکنی و دیوونه نشی!"کای باتعجب گفت:من که دیوونه بازی ای درنیاووردم!"هلن به لبهای کای که تا لحظه ای پیش میخندیداشاره کرد:همین شروعشه اگر جلوتو نگیرم دفعه ی بعد باید باید با یه روانپزشک بیام پیشت"وبانیشخندی اضافه کرد:یابایه سلاح سرد!دیوونه هاگاهی خطرناک میشن"_امیدوارم وصیت نامتو اماده کرده باشی!"وبه سرعت به دنبال هلن که همین حالا هم دوان دوان از اتاق خارج شده بود دوید.

.......................................................................................................

_توفقط تو فکرت هوس بود!اگرتو نبودی....

_خفه شو!این تو نبودی که خودتو به من چسبوندی!

_تو منو حامله کردی!

_میتونستی بندازیش!

_وعذاب وجدانشو تنهایی به دوش میکشیدم؟ازم میخواستی قاتل بشم؟

_نه اینکه الان مادر نمونه ای هستی؟

_اوه ببین کی داره از نمونه بودن حرف میزنه،تو اصلا چیزی هم از پسرت میدونی؟میدونی کجا میره و میاد؟رشته اش چیه؟دوستاش کی ان؟توحتی تولدشم یادت نبود!

_چون از صبح تا شب جون میکنم تا این زندگی لعنتی بگذره!چانیول دیگه بزرگ شده تولد به دردش نمیخوره بجاش باید تن پروری رو کناربذاره وبه فکریه چاره برای خودش باشه باید بتونه مسئول یوراهم باشه!

_توچطورمیتونی اینو بگی؟اونا بچه هاتن!

_بچه های توان نه من دیگه بزرگ شدن باید مستقل بشن اگرتاامروزتحملتون کردم بخاطر حفظ شان خانواده ام بوده...وقتی برمیگردم باید رفته باشن!.

صدای دری که کوبیده شدوقلبهایی که شکست همزمان بود،چانی ارزومیکرد یه گوشه ای پیدا کنه ومثل دختربچه ها بزنه زیر گریه،اما باید یورای بیچاره اشو که بجای هردوشون گریه میکرد دلداری میداد،چانی در امور دخترایک از ناشی ترین و دست وپاچلفتی ترین پسرهای عالم بودتعجبی هم نداشت تاهفده سالگی فکر میکرددختر کسیه که موهاشوبلند میکنه ودامن میپوشه واز رنگ صورتی وپشمک خوشش میادواگر دختری رو میدیدکه شلوارپوشیده وموهای کوتاهی داره یک درصدم شک نمیکردوفکرمیکردپسره،برای همین وقتی چیزی برای اروم کردن یورا به عقلش نرسیدناشیانه اونوبغل کرد:هی چیزی نیست خونه ی جدیدمون خیلی قشنگه!"یورا خودشو دورکرد:من برای رفتن ازاینجا گریه نمیکنم،خوشحالم دیگه صداهاشون ازارم نمیده،من برای تو ناراحتم متنفرم از اینکه ایندتو برای من قربانی کردی ومیکنی"

_بیخیال میدونی که من شر ترازاونم که توی دانشگاه بند بشم!

_دروغ گو!تو رتبه ی سوم شدی!میدونم چقدر طراحی جواهراتودوست داری!نباید اینکارومیکردی،تو...حق داشتی یه زندگی خوب برای خودت بسازی بیشتراز هرکسی حق داشتی.

_یورا اینا تقصیر تونیست بخاطر انتخاب من خودتوسرزنش نکن اگه واقعا خودتومدیون من میدونی بجای منم درس بخون وموفق شوهوم؟انقدرکه باعث بشی بهت حسودیم بشه حالام گریه نکن از همه جات اب میاد بیرون!اههههه اگه اینطوری کنی گریه ی زیاد باعث میشه دماغ و چشات پف کنه وزشت میشی من دوست ندارم باادمای زشت یجا زندگی کنم

_اوپا!

_باشه باشه ببخشید حالادراون چمدون لعنتی رو ببند هرچی زودتر ازاین جهنم بریم بیرون بهتره.

خواهروبرادردراخرین شب سرددسامبربرای همیشه خونه ای که از بچگی توش زندگی کردن روترک کردن،این اجبار زندگی وپدرشون بودهیچکدوم اعتراضی نکردن سالها به دنبال راه فراری بودن تا از اون خونه ی غریبه با ارامش بیرون بیان حالا این فرصتو داشتن که بی دغدقه سهمی از ارامش داشته باشن ارامشی که اگر چانی بخاطرش سه ماه ونیم پیش درسش رو رها نمیکردیورا حتما ازش لذت میبرد.

به دوش کشیدن مسئولیت های زندگی سخت بود ودم برنیاووردن مشکلات سخت تر،اما یورا تنها کسی بود که چانی داشت وبه هیچ طریقی دلش نمیخواست تنها کسی که براش باقی مونده بود برنجه یورا به عنوان یه دختر به قدر کافی رنج دیده بود وچانی میدونست باوجود اینکه حرفی نمیزنه یورا به خوبی فشار اقتصادی رو حس میکنه،برای همین به ندرت چیزی میخواست وکمترازاون از ارزوهاش میگفت تا مبادا احساسات برادرانه ی چانی اونوواداربه براورده کردن خواسته ی خواهرش کنه و این به قیمت چشم پوشی اون از نیاز های خودش تموم بشه.

چانی کمی از غذا چشید،خدایا!کی فکر میکردیه روز پارک چانیول کنارگاز بایسته وسرگرم اشپزی بشه؟چانی لبخند پهنی زد:اوپا؟مستی؟"_او؟_مستی؟

_نه!

_پس چرا الکی میخندی؟

_اه..اینومیگی؟داشتم فکرمیکردم شاید باید لیست ده تاشغل رویاییموبازنویسی کنم

_چرا؟

_اخه اجوماشدن جزوش نیست میخوام اضافه اش کنم!

لبخند یورا خشکید واشک جاشوگرفت ،چانی تازه متوجه شد دقیقا چه گندی زده:یاااایااا یورایه دونه از اون اشکادوباره بریزه من میدونم وتو!

_اوپامن....

_بس کن!راجبش حرف زدیم این انتخاب من بود نه کاری که تووادارم کرده باشی انجام بدم گفتم احساس گناه نداشته باش اما تو...

وبا ناراحتی به همزدن بی دلیل غذا مشغول شد،یورا سریع چشماشو با دستمال پاک کرد به سمت چانی رفت،هیکل ریزه میزه اشو در حدفاصل بین چانی واجاق گاز جا کردو دستاشو دورکمر برادرش حلقه کرد:اوپا!ازم ناراحت نباش،من...دوست ندارم تنها هدف زندگیت من باشم وموفقیتم!چون من بالاخره یه روز مجبورم برم اما تو تنها میمونی وقتی من رفتم میخوای چیکارکنی اوپا؟"

_خودکشی!"یورااخم کرد واز قسمتی از پشت چانی که زیر دستش بود نیشگون محکمی گرفت:اوپااااا!"_نگران نباش کله تخم مرغی من!من برنامه های خودمو دارم دیگه هم فکر اینده ی منو نکن حالا هم بروکنار تا خودتو منو باهم اتیش نزدی!"یورا باشیطنت به چشمهای درشت چانی خیره شد:توکه اتیش بگیری چیزیت نمیشه هوم؟!"چانی اهی کشید:ده سال،وتو هنوز هیچ فرقی باشش سالگیت نکردی کله تخم مرغی!"_یودا!

_وزغ!(چشمای یورا بیش ازحد درشت بود)

_بابالنگ دراز

_چشم گاوی!

_اوه خفه شو چانی!

.........................................................................................................

تعظیمی به مربی جوان وزیبای مهد کودک کرد:امروز کمی دیرمیام دنبالش لطفا مراقبش باشین"_بله "از مهد کودک بیرون اومدگوشیش زنگ خورد:بله مادر؟"

_ناتاشا....رسوندیش؟

_بله مادر

صدای زن مهربون ترشد:شیومین...من فقط ده سال ازت بزرگترم لزومی نداره بهم بگی مادرهمینکه باهام کنار میای و انقدر درحق منو دخترم لطف میکنی وبهمون محبت و احترام میدی کافیه

_شاید اما من اینطوری راحت ترم و محبت و احترام"شانه بالاانداخت:وظیفمه اگراین محبت و احترام رونثار شمانکنم،نثار چه کسی کنم؟"

_بسیار خب من فقط دوست ندارم کاری کنی که معذب بشی دیگه معطلت نمیکنم بهتره بری نمیخوام بخاطر من کیونگ برات دردسر درست کنه.

_ممنون خداحافظ مادر

_خدانگهدار

سوار ماشین شد وبه سمت محل کارش راه افتاد محیط سردو خشک محل کارشودوست داشت خیل بیشتر از فضای گرم وصمیمی خونه انیا،زن خوبی بود پدرش باهاش خوشحال بود اما قلب شیوتوانایی پذیرش اونونداشت نه وقتی هنوز به وضوح مادر دوست داشتنیشوبه خاطر میاوورد از پدرش دلگیر نبود،به هرحال نباید توقع میداشت پدرش تاابد درغم مادرش بمونه اون لیاقت زندگی شاد رو بعد از مادرش داشت اما این تقصیر شیو نبود که قلبش گاهی در ثانیه هایی زودگذراز پدرش متنفرمیشد.

در اتاق رو زد وبعد از کسب اجازه وارد شدبی حرف قرارداد هاوکاغذهای اماری رو مقابل پدرش گذاشت تعظیم مختصری کرد و خواست بیرون بره:مینسوک.."برگشت:بله رئیس؟"_اینطور صدام نزن،قلبم به دردمیاد"

_متاسفم،بله ...پدر؟

_دیگه حتی برات مشکله منو پدر صدا کنی؟انقدر از من منزجری؟

_البته که نه پدر!

_پس این چیه؟این فاصله ی زیاد بین منو خودت؟بخاطر..انیاست؟

_نه پدر!من حق دخالت توی زندگی شخصیه شمارو ندارم

_توزندگی شخصیه منی شیومین!من تورو دوست دارم وبابت تک تک کارات بهت افتخار میکنم اما وقتی میبینم اینطور از خودت دور شدی و من کاری ازم بر نمیاد

شیومین سکوت کرد،حرفی نداشت خودش هم میدونست چقدر از خود قبلیش وعزیزانش دور شده اما کاری ازش ساخته نبود برای شیو پوشوندن زخم قلبش هزاربار اسون تر از خارج کردن عفونت و بخیه کردنش بودبنابراین گفت:بهتره اینجا فقط مسائل کاری مطرح بشن پدر"وبا تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.

_اوپا؟

_هوم؟

_من فهمیدم وقتی بزرگ شدم میخوام عروس کی بشم!

_او؟

_من میخوام با اوپا عروسی کنم!

شیومین از این اعتراف صادقانه بی اختیار خندید:جدا؟چرا؟"ناتاشا انگشت های تپل و کوچکش روبالا اووردوشمرد:اول اینکه اوپا خیلی خوشتیپه ودخترای مهدکودک عاشقشن،دوم اینکه اوپا همیشه برام شکلات وابنبات میخره،سوم اینکه اگه من با اوپا عروسی کنم همیشه پیشم میمونه ودیگه نمیره کره."وبعد با چشمای ابی و مظلومش به شیومین خیره شد:مگه نه اوپا؟اگه من باهات عروسی کنم اینجا میمونی؟دیگه از پیشمون نمیری؟"

شیونگاهشو دزدیدبه دلایلی دوست نداشت دروغ تحویل ناتاشا بده شاید چون تنها کسی بود که هنوز شیو در مقابلش خودقدیمیش بود کسی بود که شیوباهاش احساس میکرد هنوز ادمه وزندست،استارت زد:خب گرسنه ات نیست؟شرط میبندم مادر حسابی برای شکمامون تدارک دیده بزن بریم!"

شیوبه سختی خنده اشو خوردوبه تقابل مادر ودختر خیره شد،انیا هرجلمه ای که به روسی میپرسید ناتاشا به کره ای جواب میداد،انیا کلافه شده بود،دخترش به هیچ وجه میلی به زبان مادریش نشون نمیداد و بیشتر تمایل داشت به زبان برادروپدرش حرف بزنه بنابراین تسلیم شد ومیدان مبارزه رو خالی کرد.شیو به سراغ خواهر کوچکش رفت کمی بااو بازی کرد وداستان گفت وبالاخره وقتی خوابش برد اروم اونو به رختخواب برد وقبل از خارج شدن نگاهی به صورت ناتاشاکه موهای عسلی و فرفری اش صورتشو قاب گرفته بود انداخت،نه مثل اینکه شیو اشتباه کرده بود،هنوز توانایی دوست داشتن کسی رو داشت!

........................................................................................................


_شیو لوهان!اینجا محل کاره!برات مهم نیست؟

_میدونی که نیست!

_اه!بخاطر خدا بس کن!

_بس نمیکنم،نه تا وقتی خودم بخوام!

_پس...

_پس خفه شو ولذت ببر اوه سهون!

لوهان روی اسمش تاکید کردوسهون با اه عمیقی به لوهان اجازه ی شل کردن کراواتش روداد،اگر خبر داشت ماموریت یک هفته ای لوهان رو تا این حد غیر قابل کنترل میکنه قطعا اونو باخودش میبرد وقتی دیگه پوست گردنش به گزگز افتادلوهان رو کنار زدویقه و کراواتش رو مرتب کرد نیازی به اینه نبود سهون مطمئن بود گردنش شبیه میوه ای شده که موقع چیدن از قرمز تا بنفش وارغوانی تند تغییر رنگ داده باشه پس در سکوت به شال گردن سبکی چنگ انداخت و در گردنش پیچید.

لوهان با دلخوری به صورت بی نقص سهون خیره شده بود:بس کن!اینطوری که بهم زل میزنی احساس میکنم احشای داخلیمم میبینی!"_من کارم تموم نشده بود!"

_لو ازت خواهش میکنم هیچ دلم نمیخواد اضافه کاری وایستم پس اذیتم نکن بذار لیست حسابای این ماهوبنویسم بعد باهم میریم خونه واین جسم تمام و کمال دراختیار تو!"

_فقط جسم؟!

_روح خسته اس یک هفته درستو حسابی نتونسته بخوابه تو فعلا با جسم سرگرم شو!

وچشمکی تحویل لوداد:من همه رو باهم میخوام!"سهون اهی کشید:خیلی خب باشه،اگر همه رو بهت بدم الان میذاری این لیست لعنتی رو تموم کنم؟یا بازم میخوای هرطورشده منو به یه روز اضافه کاری یکشنبه مهمون کنی؟"لوهان بالاخره راضی به دل کندن از سهون شد واز اتاق بیرون زد.

پله هارودوتا یکی پایین رفت پشت پیشخون بار برگشت و با حوله ی سفید به خشک  کردن شات ها و گیلاس هامشغول شدزنگوله های بالای در به صدا دراومد لزومی به نگاه کردن نبود یکی وارد شده بود لوهان همونطور که بادقت گیلاسی رو خشک میکرد گفت:بارتعطیله،برای ساعت 8به بعد تشریف بیارین"_من مشتری نیستم!"لوهان لرزید وبه سرعت سرشو بالااووردمرد نیشخند ترسناکی زده بود:من مشتری بار نیستم"_اینجا..."به سرعت به خودش مسلط شد:شما اینجا چیکار دارین؟"

_اومدم با صاحبت حرف بزنم"وبا سکوت لو ادامه داد:میدونی راجب تو!"

_طبقه ی بالا سومین اتاق دست چپ"

مرد با همان نیشخند منزجر کننده بالا رفت لو چشم چرخانداز اون مرد متنفر بود ازهرکسی که بازورقصد بدست اوردن چیزی که متعلق به اونیست را داشت متنفر بود،به کارش ادامه داد.

تازه اخرین شیشه ی ویسکی رودرقفسه گذاشته بودکه با صدای کوبیده شدن در از جا پرید برگشت و با صورت سرخ شده از خشم مرد روبه روشدمرد انگشت اشاره اش رو به سمت لو تکون داد:یه روز بالامن تاپت میشم به هرطریقی!"واز بار خارج شدلوغرغر کرد:باشه...حتما...من واقعا ترسیدم!درواقع میخوام برم توی سوراخ موش قایم بشم!مردک خله!،جدا یک باید بهش بگه دوره ی برده داری تموم شده"

سهون با اخم بازوش رو که به سرعت بودی ای روش نقش میبست و ماساژداد:لو،چرا مثل وحشا رفتار میکنی؟!"_خودت گفتی اومدیم خونه ماله منی پس حق اعتراض نه-دا-ری"سهون موهای لخت وقهوه ای لو رو به هم ریخت:الان حرف گوش کن شدی؟"_من همیشه به چیزایی که به نفعم باشه گوش میکنم!"

_جداکه صداقتت قابل ستایشه

_حرف نزن تمرکزم به هم میریزه

_لو جدااینکار به چه تمرکزی نیازداره؟

_معلومه

_وحشی بودنم تمرکز میخواد؟!

_بعله عشق پبوی من!معلومه که میخواد برای یه اهوی مظلوم که هیچ نظری راجب خشن ووحشی بودن نداره میخواد"سهون چشماشو گرد کرد و شروع به گشتن اطراف کاناپه کرد لوجاخورد:دنبال چی میگردی؟"_اون اهوی مظلومی که دربارش حرف میزدی!"

_اوه سهون!

_چیه؟

_منظورم خودم بود

_تو؟!اومم خب در اهو بودنت شکی نیست اما اهویی هستی که هاری گرفته

_مگه اهو ها هاری میگیرن؟

_نظری ندارم ولی اگرم نگیرن تو یه جهش ژنتیکی محسوب میشی

_اه چقدر چرت و پرت میگی!به هرحال من از کارم منصرف نمیشم،هرچقدرم تو حرافی کنی"

بعد تی شرت خاکستری سهون رو دردست گرفت:این چیزمزاحمو دربیارقبل از اینکه پارش کنم!

_تو هیچوقت چیزا رو برام اسون نمیکنی لو

_قرارم نیست که اسون کنم

_لو...                                                                                                   

_در بیااااااااااااااااااااااااااااااار

.........................................................................................................

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.